Thursday, October 31, 2002

يك دختر ايراني در پايين برايم در پيغامي نوشته است:

سلام. تنها فقط چند بار وبلاگت را خوانده بودم و از اون چند بار هم اصلاً خوشم نيامد (اصولاً از چيزهايي كه ناراحتم مي كنند خوشم نمي آيد)براي همين ديگه نخوندم ولي مي دوني با همه ي اينها وقتي شنيدم رفت ناراحت شدم. ميدوني معمولاً از مرگ نا راحت نمي شم چون فكر مي كنم كه بعضي وقتها فرشته ها دلشون براي انسان تنگ مي شه ولي اين مرگ، مرگِ كسي بود كه به نظر من دلش براي فرشته ها تنگ شده بود.


تصور لطيفي داري از مرگ. و تصور لطيف تري از خودكشي. راستش من هم با مرگ خيلي ميانه ام بد نيست. همين چند ماه پيش پدرم را از دست دادم و هر چند كه او به مرگ طبيعي نمرد و مرگش بدجوري غير مترقبه بود اما آن را راحت پذيرفتم... با اين نوع مرگ اما، سازش ندارم. يا مرگهايي از نوع اعدام هاي سياسي يا با مرگ در جنگ، نه. من به شرايطي مي انديشم كه جواني با اين استعداد و شور و شيدايي را مي كشاند به پوچي ... و اين شرايط آنجا هستند... خوب .. بگذريم.

گفته اي كه چيزی که ناراحتت کند را دوست نداري پس من ادامه نمي دهم. من خودم گاهي از تلخي خسته مي شوم....حالا چون اهل نوشتني و قطعاً اهل خواندن، با تو از يك كتاب مي گويم كه بر من تاثيري بسزا داشت. مي داني، از نوجواني نويسنده ي مورد علاقه ي من رومن رولان بود و شخصيت مورد علاقه ام زني بود به نام آنت ريوير از كتاب جان شيفته . اين كتاب زندگي يك زن است. زني كه من هستم. يا تو. آنها كه خوانده اند با انچه مي گويم آشنا هستند. بادبادك نازنين قطعاً.

ساده بود، بر اساس آنچه بر ما رفت نسل من هرگز فرصتي پيدا نكرد تا به آرامش پويا و گسترنده ي آنت دست يابد، اما نبوغ رومن رولان در آن بود كه انگار ما را (حدافل من را) از دامن اين زن به دنيا آورد و از سينه اش شيرمان داد. انكار كردني نيست، من با توجه به شرايط اطرافم نتواستم به مفهومي كه او، در سايه ي گرايشش به بوديسم، ارائه كرده بود دست يابم، به آن آرامش و آن شكفتگي. اما در همان دايره ي انساني بي نظيري كه ترسيم كرده بود مي شد ديد كه به نسل بعد از آنت متعلقم، به نسل مارك ريوير پسر آنت كه در قرن بلوغ سيستم سرمايه داري راهش را در ميان تلخي هاي جنگ و انقلاب مي جويد و سرنوشتش جز اين نيست. رومن رولان مادر را براي الگو معرفي كرد و من خودم را در پسر باز يافتم كه سرنوشتش ناهمسازي است و درد. گريزي از ان هست؟ اگر هست من هنوز نيافته امش.

باز هم حرفهاي تلخ زدم. ببخش. تنها مي توانم بگويم كه اگر نوشته هاي من آنگونه نيست كه تو با ان ارتباط برقرار كني، قطعاً از ضعف من در طي اين فاصله است. با اين همه چون نه من عوض مي شوم به اين سادگي ها، و نه تو، اميدوارم ما بتوانيم در فضاهاي موازي به حضورمان ادامه دهيم و گاهي از دنياهاي متفاوتمان براي هم دستي تكان دهيم. باشد؟