آي ي ي ي ي كسري
آهاي كلاغ دار دارو
تو را مي گما
آهاي آقا خوشگله
عجب خوشگلي
چه با نمك
شايد برا همين بود
كه خودتو تو لباس سياه و بي قواره ي كلاغي ات پيچيدي
خوب مي دونستي كه مـن و قاصدك و اذر و شيرين
و شايدم همه ي قيـــز خانـم هاي ديار ما
اگه يه نظر چشممان تو چشمت بيفته
يكدل نه صد دل عاشقت مي شيم
واله و شيدات مي شيم
اومدي رو اون درخت بلنده نشستي و
با اون صداي گوشخراشت هوار كشيدي
آهااااااااااي ملت ...
و از محبت گفتي
و از جسارت
و از آينده
گمونم دلت مي خواست
كه ما به حرفات دل بديم
و نه به خودت
كه خودتو نشونمون ندادي
مثل قوچ عليِ عاشق افسانه ي محبت
همان قصه خوشگله ي صمد
رفتي تو جلد پرنده
و برامون قصه گفتي
و آراممون كردي
و راممون كردي
اما صبر نكردي
و پريدي و رفتي
حالا دختر پادشاه
همان قيــز خانم قصه ي ما
اگه مريض شد
اگه تو بستر بيماري افتاد
كي هست كه بياد خوبش كنه؟
كي هست كه بياد
دستشو بگيره
و براش افسانه ي محبت بگه
و يه دست لباس پرنده براش بياره
تا با هم بپرن؟
جارچي هاي پادشاه
كجا برن جار بزنن؟
اينطوري بود
رسم دوستي
يعني ديگه
ما مونديم و اين عكس و
يه دفتر پاره پوره
كه سياه شده از خط تو؟
هميــن؟
.......................................