Friday, November 1, 2002

اي ميل را باز كردم ... وقتي ديدمش براي يك لحظه خشكم زد ... مي داني ... از ان قيافه هاي هوشيار ... از آن صورت هاي هوشمند دلربا. تازه تمام صورت پيدا نيست ... چيزي است بين تمام رخ و نيم رخ ... عينكي بر چشم ... چين تلخي بر گوشه ي دهان ... كسري را مي گويم. ديدمش... و دلتنگي ...

آي ي ي ي ي كسري

آهاي كلاغ دار دارو
تو را مي گما
آهاي آقا خوشگله
عجب خوشگلي
چه با نمك
شايد برا همين بود
كه خودتو تو لباس سياه و بي قواره ي كلاغي ات پيچيدي
خوب مي دونستي كه مـن و قاصدك و اذر و شيرين
و شايدم همه ي قيـــز خانـم هاي ديار ما
اگه يه نظر چشممان تو چشمت بيفته
يكدل نه صد دل عاشقت مي شيم
واله و شيدات مي شيم

اومدي رو اون درخت بلنده نشستي و
با اون صداي گوشخراشت هوار كشيدي
آهااااااااااي ملت ...
و از محبت گفتي
و از جسارت
و از آينده
گمونم دلت مي خواست
كه ما به حرفات دل بديم
و نه به خودت
كه خودتو نشونمون ندادي

مثل قوچ عليِ عاشق افسانه ي محبت
همان قصه خوشگله ي صمد
رفتي تو جلد پرنده
و برامون قصه گفتي
و آراممون كردي
و راممون كردي
اما صبر نكردي
و پريدي و رفتي

حالا دختر پادشاه
همان قيــز خانم قصه ي ما
اگه مريض شد
اگه تو بستر بيماري افتاد
كي هست كه بياد خوبش كنه؟
كي هست كه بياد
دستشو بگيره
و براش افسانه ي محبت بگه
و يه دست لباس پرنده براش بياره
تا با هم بپرن؟
جارچي هاي پادشاه
كجا برن جار بزنن؟

اينطوري بود
رسم دوستي
يعني ديگه
ما مونديم و اين عكس و
يه دفتر پاره پوره
كه سياه شده از خط تو؟
هميــن؟

.......................................

اين نوشته ام گمانم به سبك شيرين ميز گرد يكنفره بود!!