خسته كه مي شوم به بازگشت مي انديشم. تنها كه مي شوم به بازگشت مي انديشم. سرم كه درد مي گيرد، گرمم كه مي شود يا سردم به بازگشت مي انديشم. وقتي مي روم پياده روي و برگهاي خوشرنگ زرد وقرمز و نارنجي زير پاهايم صدا مي كنند به بازگشت مي انديشم. وقتي غذا مي خورم و طعمهاي از ياد رفته يادم مي ايند. سينما كه مي روم. در مهماني هاي ساده ي كوچكي كه با دوستانم داريم. شعر كه مي خوانم، به بازگشت مي انديشم.
سخت دلي تو را كه به ياد مي اورم به بازگشت مي انديشم. وقتي كه مي خندم، گريه كه مي كنم، در اين بي حسي مزمن به بازگشت مي انديشم. وقتي يادم مي آيد كه تودر آن قصه ي قديمي به هليا مي گفتي: ” هليا بازگشت همه چيز را خراب مي كند“ به بازگشت مي انديشم. يا وقتي كه از سرِ درد گريه مي كردي: ”هليا به من بازگرد“. در شركت روي نقشه هاي اين ساختمانهاي عظيم كه خم مي شوم، واليبال كه بازي مي كنم، وقتي مي خوابم، وقتي بيدارم به بازگشت مي انديشم.
تو چطور؟ ... تا به حال بازگشته اي؟
No comments:
Post a Comment