در كلبه ي من دري هست كه باز مي شود به يك حياط بزرگ و سرسبز. حياطي كه گمانم در دوران كودكي ام در آن بازي مي كردم. در كنار اين در يك كفش كن چوبي هست كه وقتي كسي داخل مي آمد كفشهاي گلي اش را در مي آورد و يك جفت سرپايي تميز مي پوشيد. بر پشت در هنوز يك آينه ي كوچك با قاب منقش هست كه يك طاقچه ي كوچك دارد و برآن يك شانه هست و مي توانستي موهايت را كه باد پريشان كرده است شانه كني و وارد شوي. مي داني ... گمانم سالهاي سال است كه من از اين در رفت و آمد نكرده ام. اما يك نيمه ام كه هنوز با سادگي كودكانه باور دارد به شور و شادي و روشني در پشت اين در، در گوشه اي از آن حياط بزرگ جا مانده است.
در ضلع ديگر خانه ام در ديگري هست. اين دري است كه در نوجواني يافتمش. سعي مي كردند تا پنهانش كنند از من. دري است كه باز مي شود به يك ميدانگاهي درندشت و شلوغ و پر رفت وآمد. اين در سالها برويم قفل بود. كليدش را به سختي يافتم و بارها، نيمه ي شبها از آن بيرون زدم و تن سپردم به جمعيت. در قفل است اما كليدش از يك جاكليدي چوبي تيره رنگ در كنارش اويزان است ... سالهاست كه از اين در هم بيرون نرفته ام. شبي از شبهاي سرد يك ديماه دور، ديرگاه، يك نيمه ام بي سرو صدا و درهم شكسته، با زخمي عميق از آن به داخل خزيد و در براي هميشه قفل ماند ... نمي دانم شايد يكي از نيمه هاي بيشمارم هنوز در آن گرداب دست و پا مي زند.
بر شيرواني بلند خانه ام، دريچه اي هست كه به آسمان باز مي شود. به مهتاب شبانه و به صداي باد. خيلي اوقات خسته كه مي شوم، مي روم آن بالا مي نشينم و گوش مي دهم به صداي پر طنين پرندگان كه بر باد سوارند. در سرما و گرما، اين دريچه هميشه باز است. مي داني ... از اينجا مي توان ته آن دره ي عميق را ديد. از اينجا اگر بپري گمانم هرگز به زمين نمي رسي. گاهي كه وسوسه ي پريدن درم شدت مي گيرد پايين مي ايم و دريچه را براي مدتي مي بندم. مي نشينم در كلبه و تجسم مي كنم آن پرش بلند را. يك نيمه ي من هميشه انجا بر بالاي تيره ي تيز شيرواني در باد مي چرخد... اگر بپرم؟
در كف كلبه اما دري است. دري كه مرا مي رساند به آن سرداب عميق و تاريك. هرچه مي روي و مي روي پايين تر مي رود. انتهايي ندارد. در اين سرداب نه صداي پرنده اي هست و نه هراس سرما و گرما. پيچ مي خورد و پايين مي رود و من مي دانم كه مرا مي رساند به من. به دهشت من. مي نشينم در سرداب تاريك و گوش مي دهم به ظلمت. به خاموشي. پايينتر رفته ام هر بار. مي رسم آخر؟ صدا ها محو شده اند و نورها خاموش. سر باز مي زنم. بيرون مي ايم و مي نشينم و گوش مي دهم به صداي باد. وسوسه مي ايد و اندوه. خسته از نور و صدا پايين مي روم و پايين تر. به ته. ته ته. بي انتها.
انگار كسي بر در مي زند. كدام در است .... نمي دانم ... كيست .... نمي دانم... تن مي سپرم به سياهي. تو چطور؟ صدايي مي شنوي ؟