Wednesday, October 30, 2002

”پ“ مثل پرنده اي كه پريد

كاهوها را ار سبد بر مي دارم و با چاقوي بزرگي كه دسته اي به رنگ قهوه اي دارد شروع مي كنم به خُرد كردنشان روي تخته ي چوبي. حوصله ندارم ريزشان كنم. همينطوري درشت درشت خردشان مي كنم و مي ريزمشان توي اين كاسه.گوجه فرنگي را ريز مي كنم ... ريز ريز ... از گوجه فرنگي درشت در سالاد خوشم نمي آيد. تو چطور ... شب آخر، پيش از انكه آنهمه قرص را يكجا ببلعي و براي هميشه آرام بخوابي آيا براي خودت كاهو خرد كردي؟ ريزشان كردي يا فكركردي: چه فرقي مي كند؟ .... نمك و فلفل و ليموي ترش را كنار كاسه ي سالاد در سيني مي گذارم و مي روم روبروي تلويزيون مي نشينم و خيره مي شوم به اين تصاوير متحرك بي معني. تو كه پناهنده بودي ... كجا زندگي مي كردي؟ در يك مكان عمومي كه لابد به هر دو- سه نفري يك اتاق مي دهند و تو هيچوقت تنها نبودي .... خسته كننده است نه؟ اينكه آدم هميشه در ميان چهره هاي بي نشان اسير باشد. نمي دانم مي توانستي مثل من راحت موقع سالاد خوردن گريه كني در حسرت يك زندگي از دست رفته يا مجبور بودي همه اش مواظب هر حركت خودت باشي ... قطعاً همين است كه يكروز نوشتي:

آهااااااااااااااااي ملت .... اين شبا مهمون داريم . اونم يه مهمون فضول تازه از راه رسيده که 6 تا چشم يدکي هم با خودش آورده تا بفهمه اين طرف دنيا چه خبره ؟ اينجوري بهتون بگم که يه عضو شريف ديگه به اعضاي شريف پناهنده اين سرزمين کفر اضافه شده . آتيشش خيلي تنده و فعلا همه از دستش غلافن . از جمله ماي مادر مرده که اصلا نميدونيم وسط اين جماعت چکار ميکنيم !؟ . يکي ميگه اون طفلک نفوذيه چونکه ديشب نماز خونده !. يکي ميگه سفارتيه چونکه ته ريشش رو نميزنه ! يکي ميگه مجاهده و براي يار گيري اومده چونکه مثل اونا حرف ميزنه ! يکي ميگه اين مادر مرده مثل خود ماست و از روي بدبختي راه افتاده چونکه دليل ديگه اي نميتونه داشته باشه که يکي با هزار بدبختي و از راه زميني خودشو به اينجا برسونه ! خلاصه هر کسي يه چيزي ميگه الا خودش که فقط با چشماي باباقوريش صبح تا شب داره همه رو ميخوره ! نره خر سفارش کرده فعلا دست به وبلاگ نبر تا بفهميم دنيا دست کيه ! ما هم که مادر زاد ترسو بوده، هستيم و خواهيم بود اين يکي دوروزه اصلا به رو خودمون نياورديم اما درست مثل مومن دو آتيشه اي که نمازش قضا شده باشه پائين و بالا ميرفتيم که چطوري يه دو رکعت ناقابل اينجا افاضه کنيم . حالا هم داريم قضاي اون دو روز رو مينويسيم تا ببينيم چي ميشه ! اما تازه ميفهميم اون مومن هاي دو آتيشه چه حالي پيدا ميکنن وقتي دچار عذر شرعي ميشن و نميتونن به کارشون برسن .


شايد خيلي ساده فقط مي خواستي تنها باشي كه آنهمه قرص را يكدفعه خوردي. شايد فكر كردي آنقدر مي خوابي تا همه ي اين متقاضيان پناهندگي برگه ي پناهندگيشان را بگيرند ... يا اصلاً جهان عوض شود و ديگر پناهندگي مفهومي نيابد و مجاهدي نباشد و فدايي ي نباشد و جنگي نباشد و مجروحي و مرزي و كشوري ... و بيدار كه شدي فقط تو باشي و خودت تا بتواني سر فرصت پاي كامپيوتري كه ديگر مجبور نيستي با كسي به اشتراك بگذاري بنشيني و بنويسي: آهاي ملت ...

براي من افسوس همه ي شبهايي مانده است كه مي ديدم on-line هستي و من در عجب از شب زنده داري ات فكر كردم به كاري مشغولي و با تو حرف نزدم و به تو نگفتم كه چقدر استعدادت را و زنده دليت را تحسين مي كنم ... و حسرت دوستي كه مي توانستيم براي هم باشيم و نبوديم ... و خشم مزمني نسبت به همه ي آنها كه حرف اول شروع اين آوارگي مايوس و تلخ بودند ... آنها كه زندگي من و زندگي تو و زندگي ما را به چنين جهنم مجسمي تبديل كردند كه تو تابش را نياوردي ... مي بيني؟ امشب من مانده ام و حسرت و خشم و اينها را مي نويسم براي تو كه از همه ي اينها گذشته اي و آرام يك جايي خوابيده اي ... آسوده و آرام...