Monday, October 28, 2002

امروز دلم يك شعر خوب مي خواهد. يك شعر حسابي.
ديدم گويا سعيد سلطانپور * هم موقع گفتن اين شعر حال و هوايش مثل من بوده است.
شايد در يك سلول بي آفتاب. با ديوارهايي بلند و دست نيافتني. در انتهاي بودن يكي از نيمه هايش.
بگذار از تو بپرسم: تا حالا در سلول بوده اي؟ مي خواهي بگويي نه. مي خواهي بگويي آزادي. فكر مي كني آزادي. هه! شايد براي آنكه قيافه ي زندانباني كه هر روز در را برويت قفل مي كند تا بماني، بماني و باز هم بماني برايت آشناست ... ترديد داري؟ در آيينه نگاه كن... آشناست. نه؟

آخرين سرود

دو شعر در من سروده شد
دو شعر نوشتم
بي آنكه آرامشي در من ببارد
در ”عشق“
از بادبانهاي دستهايت
كه دو تسليمند
و در ”يگانگي“
از روستازاده اي
كه ندارم سخن گفته ام

مرا شعري ديگر بايد
شعري كه ندانم چيست
شعري كه آرامش را
مثل رطوبت خاك هاي كهنه
در من بيدار كند

من هرگز شعري نساخته ام
من خود، لحظه هايي شعر بوده ام
من خود را سروده ام
در من، درختها كلمه بودند
چشمه ها كلمه بودند
ستاره ها كلمه بودند

شعرمن
تصادم ستاره و درخت بود
فوران درشت چشمه بود
چيزي بود كه بيهوده مي كوشم تفسيرش كنم

>آهويي با ساقهاي خيس
بيكراني از علفهاي پر شبنم
وزش هاي خنك
چرايي
سلانه
سلانه
پرش شبنم ها در گذرگاه آهو
. اينهمه
سرشارم نمي كند
مي خواهم گريه كنم

....................................

* داشتم دنبال عكس سعيد سلطانپور * مي گشتم برخوردم به اين سايت و به اين مطلب. يك نگاهي به آن بينداز. خشمگين است.نه؟