Sunday, November 10, 2002

........

زمان با چنان سرعتی می گذرد که گاهی فکر می کنم که تنها ساعاتی از آن را زندگی می کنم. يکشنبه ای خاکستری می رود و يکشنبه ی به همان رنگ و اغشته به همان بوی گنگ وهم انگيز می ايد. نشسته ام و می انديشم به اين فاصله. به اين زمان که گذشته است. چند ای-ميل. چند وعده غذا. چند تلفن.... ديگر؟ ... اصلاً ايا گذشته است؟ چند سال ... چند ماه ... نمی دانم. انگار هشيار نيستم. انگار يک نيمه ام اينجا برای دقايقی چشمانش را باز می کند و فکر می کند که کاری می کند و دوباره می بنددشان. يک نيمه ی ديگر در جايی ديگر به انتظار خفته است. نيمه ای به ياد نشسته است. کداميک است اين که می نويسد... که با تو حرف می زند ... نمی دانم ايا بايد همه ی اين نيمه های سرگشته را با هم در يکجا، در يک زمان جمع کرد و همه را مجبور کرد در اين لحظه، در این آن زندگی کنند... زندگی؟ ...آن نيمه ای که با توست آيا هرگز به من باز خواهد گشت ... نمی دانم ... شايد تنها مرگ لحظه ی پيوستن همه ی عناصر از هم گسيخته ی يک "من" باشد ... خيلی چيزها هست که نمی دانم بايد فکر کنم. اين انتظار است، ياد است يا واقعيت؟ من هيچ نمی دانم... تو می دانی؟

No comments: