Friday, November 8, 2002

.....

كريگ هم نگران شده است. به من مي گويد كه تصميم گرفته مرا مجبور كند تا بيشتر به ورزش بپردازم و از اين بي تحركي در بيايم. از اينكه من وقتم را زياد پاي كامپيوتر مي گذرانم نگران است. مي گويد: ببين. تو يك نوستالژي غير واقعي از ايران درست كرده اي و به خودت فرصت نمي دهي كه اينهمه چيزهاي خوبي كه اينجا برايت وجود دارد را ببيني. حيرت زده است تا حدي. از اينجا مي گويد. از اينكه كانادا كشوري است متمدن و صلح طلب: زني مثل تو ... با اين روحيه ي پرشور، مستقل و ازاد اصلاً چطوري مي تواند در ان جامعه زندگي كند. جامعه اي پر از شكنجه و اعدام و ترور و كشتار. و برايم از افتخار كانادايي بودن مي گويد. كمي بهم بر ميخورد: ببخشيد ... من را همان جامعه بار اورده است. من سي سالگي آمدم اينجا!! قبول نمي كند. نمي تواند باور كند كه در كشوري در آسياي ميانه زنان يتوانند به معناي واقعي زندگي كنند.

مي گويم: ببين جامعه ي ما را با عربستان سعودي اشتباه مي گيري. پنجاه سال حكومت غير مذهبي شاه و پدرش ما را از كشورهاي مسلمان ديگر متمايز كرده است. زهرخندي مي زند: آن سيستم در هم شكسته ي فاسد؟ زياد مي داند اين كريگ!! انكار نمي كنم اما سعي مي كنم تصويري از وضعيت زن ايراني كه اكنون بيش از هر وقت ديگري به حقوقش آشناست برايش ترسيم كنم. اما او سعي مي كند به من نشان دهد كه بازگشت به گذشته تا چه حد اشتباه است. با بر شمردن يك سري خصوصيات من به خنده مي گويد كه تو حتي در زنان غربي هم جزو آسان ها شمرده نمي شوي. مي خندم و برايش از بزرگ شدن در تضاد مي گويم و از اينكه چندان هم ناحقشناس نيستم نسبت به تضادهايي كه در من شوق جستجو براي يافتن دلايل را ايجاد كردند. از چيزهايي مي گويم كه به انها فكر نمي كند. دلايل گنگ اين هستي. و از تعلق.

قبول نمي كند: تو الان كه معني آزادي را بهتر مي داني، يك ماه هم آنجا دوام نخواهي اورد. مي دانم. برايش گفته ام كه يكبار بازگشته ام و در ظرف دو هفته متوجه شدم كه آن تضادهاي دردناك در فاصله چه زود رشد كرده بودند. برايش تنها يك دليل مي اورم. از عشق مي گويم: من عاشق آنجا هستم. دوستانم، كوچه ها، كوه هايش و خواهر زاده هايم. لحنم تلخ مي شود: بدون عشق مي شود زندگي كرد. حرفي نيست. اما مثل زندگي كردن در تاريكي است. همه اش بايد چراغ روشن كرد. بدون عشق عين ماهي مي مانم كه از اب بيرون افتاده است. مي خندد: عشق اينجا هم هست. ناسيوناليست شده اي. جهان وطن باش. عشق همه جا هست. اين تويي كه ديگر عاشق نيستي ... راست مي گويد؟

No comments: