Friday, November 15, 2002

..........

... هميشه فكر مي كردم كه يه چيزي هست كه باعث اين جداييه ... اين تفاوت... ولي اونا مي گفتن كه اين همه اش تفكرات سياه و نيهيليستي منه. اما كار يه روز و دو روز نيست. بي فايده است. همه اش بي فايده است. هنوزم بعضي هاشون فكر مي كنن كه من نقش بازي مي كنم. شك ندارم كه خيلي هاشونم فكر مي كنن كه من بالاخونه ام را اجاره دادم. شنيدم گاهي وقتا كه مي خوان از من بگن، از تجربه ي عشقيم حرف مي زنن و مي گن: طفلكي. بعضي هاشونم مي گن: ما از اول مي دونستيم. معلومه. همه چيز معلومه. خودش نمي خواد اين زندگي رو قبول كنه. گاهي هم برام دلسوزي مي كنن، لب پايينيشونو جمع مي كنن و سرشون رو به چپ و راست تكون مي دن كه: بابا ... اينا همه اش حرفه وگرنه اين همه آينده.

بعضيا مي گن به خاطر انقلابه. بعضيا مي گن از موسيقي بديه كه گوش مي دم. يا از كتابهاييه كه تو بچگي خوندم و باورم شده بود كه راستن... چندتاييشون هم فكر مي كنن موروثيه. اين گرايش به تخريب؛ يعني اين چيزي كه ادمهاي درست و درمون در ادمايي مثل من مي بينن. ژنتيكه! ... ” بايد خودشو عوض كنه“ يا ” نمي خواد حقيقت رو بفهمه “ ... تا چشمشون مي افته به من، يه نگاهي به هم ميندازن و لبخند مي زنن كه يعني: نگفتم؟...

... و نفس كشيدن برام سخت مي شه. اوني كه از همه طولاني تر مي شناسدت، ... تو دانشگاه ... سرِ كار... يا تو خونه ي رفقا ... از همه كمتر شك مي بره كه اين درد شايد حقيقيه. و اين همه سياه مي شه. مي شه تلخكامي. همين. تلخكامي... همينه كه بعضي وقتا درد رنگ خشم مي گيره و همه به جاي اين آزردگي، شرارت رو بو مي كشن..

فهميدم كه يك چيزي حتماً هست كه باعث اين جداييه. عين يه ديوار شيشه اي. نمي شه كه هيچ چيز نباشه آخه. همين تو ... سالهاست كه مي خوام باهات حرف بزنم ... كه دستت را بگيرم. حتي پيش اومد كه گريه كنم. كه بلند صدات كنم. دلم برايت تنگ شده. چرا نمي شنوي. گاهي حتي مي خندي. يا سرت را به خنده تكان مي دهي. و اين درد ... مي دوني ... همينه. يك ديوار شيشه ايه. كه من صورتم را بهش فشار مي دم و تو فكر مي كني من برايت شكلك در مي آورم و مي خندي. و اونا فكر مي كنن كه من مسخرشون مي كنم و عصبانين. همينه كه من هرچي داد مي زنم. يا دستمو دراز مي كنم، كسي به نظر نمي آيد كه بشنوه. تا حالا پشت يه ديوار شيشه اي موندي؟

چرا هر چي سعي مي كنم نمي تونم ازش رد شوم؟ شايدم اصلاً نبايد رد شوم. شايد هم تو بايد با همه اونور بمونين و من اينور. شايدم ... نمي دونم... خسته ام... تكيه مي دهم به همين ديوار شيشه اي. نگهم مي داره. هيچوقت فكر نمي كردم بخوام تكيه بدم. هيچوقت مطمئن نمي تونم باشم كه تو ... ولش كن ... خيلي خسته ام.

No comments: