حميد مصدق اولين كسي بود كه توانست در كنار شاملو مرا تسخير كند. در نوجواني منظومه ي ” آبي ، خاكستري، سياه “ را حفظ بودم. گمانم راز ونياز شبانه ام بود ... نزديكهاي زماني كه ايران را ترك مي كردم، اواخر پاييز سال 77، يك روز اين شعر را برايت خواندم. يادت هست؟ در دفتر كار نشسته بوديم و من بدجوري سرگشته بودم و تو بدجوري مطمئن. خواندم: سبز برگان همه دنيا را نشمرديم هنوز... خاموش نشسته بودي.مطمئن. بدون يك حركت اضافه. حتي يكچين بر گوشه ي لبان يا آن پيشاني بلند. از اتاق آمدم بيرون. اما پيش از آن، بر آن تخته سفيد كه كارهايمان را رويش يادداشت مي كرديم عكسي كشيدم. يك پنجره ي بسته... زماني بس طولاني گذشت تا من دانستم كه از ابتدا پنجره اي نبود. ديوار بود. همين.
الان كه به بازگشت به ايران فكر مي كنم، هميشه كه به بازگشت به ايران فكر مي كنم، اين سرود حميد مصدق در جانم طنين مي اندازد: سبز برگان همه دنيا را، نشمرديم هنوز. رفتن و بازگشتن و ديوار و پنجره و برگ ... مي داني ... اينبار ديگر در پاي ديوارهاي بلند سر به فلك كشيده، دنبال پنجره نخواهم گشت. نمي دانم چرا ... نمي دانم از كجا ... اما حس مي كنم حتماً يكجايي ... يكجايي كه من شايد هنوز نديدمش، در يك گوشه ي دنيا، پنجره اي باز هست ... و باز خواهد ماند.
...
من به هنگام شكوفايي گلها در دشت
باز برمي گردم
و صدا مي زنم:
-آي!
باز كن پنجره را
باز كن پنجره را در بگشا
كه بهاران آمد
كه شكفته گل سرخ به گلستان آمد
باز كن پنجره را
كه پرستو پر مي شويد در چشمه ي نور
كه قناري مي خواند
مي خواند اواز سرور
كه:
بهاران امد
كه شكفته گل سرخ
به گلستان آمد
سبز برگان همه دنيا را
نشمرديم هنوز
من صدا مي زنم:
-آي باز كن پنجره را
من پس از رفتنها، رفتنها
با چه شور و چه شتاب
در دلم شوق تو باز آمده ام
داستانها دارم
از دياران كه سفر كردم . رفتم بي تو
از دياران كه گذر كردم و رفتم بي تو
بي تو مي رفتم، مي رفتم، تنها، تنها
و صبوريِ مرا
كوه تحسين مي كرد
من اگر سوي تو بر مي گردم
دست من خالي نيست
كاروانهاي محبت با خويش
ارمغان آوردم
من به هنگام شكوفايي گلها در دشت
باز برخواهم گشت
تو به من مي خندي.
من صدا مي زنم:
-آي
باز كن پنجره را
- پنجره را مي بندي
*****
با من اكنون چه نشستنها، خاموشي ها
با تو اكنون چه فراموشي هاست.
No comments:
Post a Comment