Wednesday, November 20, 2002

باز هم به شعر روي آورده ام. شعر عين يك بندر گاه امن است در دل اين همه رفتن و تنهايي. نمي دانم ... من به آنچه با آن بزرگ شده ام سخت دلبسته ام . به اين شعر ... شعر قرن گذشته، قرن انقلابات و دگرگوني هاي خشونت اميز، و عشق هاي افسانه اي ... شعر انسانهايي كه اميد داشتند به يك ساختار ديگر، به يك نظم عادلانه تر و مي خواندند و مي سرودند و مي جنگيدند براي رسيدن به آن. مي بيني .. نرودا در سال 1352 از ميان ما رفته است ... شعرش را مي خوانم . باز انگار كسي از درون من، از دل تو حرف مي زند. نگراني ها، دردها، تنهايي ها و عشق. گاهي فكر مي كنم جهان بدون اين همه چه بيرنگ بود ... گوش كن ...

آه اي آفتاب مهر

روزها به هم گره مي خورند
و هفته ها به ماه ها
و ماه ها به سالها
زمان با چاقوي زنگار بسته ي تو
قطع نمي شود
و هر روز هفته را شب
به روز ديگر
پيوند مي دهد

هيچكس نمي تواند بگويد
كه نام او ” پدرو“ ست
هيچكس
”روزا“ يا ” ماريا“ نيست
همه ي ما از غباريم و خاك
همهه ي ما باراني هستيم
كه از پس باراني ديگر باريده ايم

از مردم ونزوئلا سخن مي گوييم
از مردم شيلي، از مردم پاراگوئه
اما من
اينها را نمي شناسم
و به ياد نمي آورم
من تنها زمين را مي شناسم
زمين را
و خوب مي دانم كه
تنها يك نام دارد
يك نام.

اكنون در ميان ” بزرگان“ مي زيم
كه ” گلها“ ي جهان خوانده مي شوند
اما من
زماني كه در ميان ريشه ها مي زيستم
دوست تر مي داشتم
و آن زمان
شادتر بودم، شادتر

اين گلها سنگند
و هرگاه كه با آنان سخن مي گويم
جز آوايي سر و يخزده
چيزي نمي شنوم
در آواي آنان شوري نيست
آه كه زمستان چنان بلندايي دارد
كه بهار را نيز بي جلوه مي كند
و زمان، كه گويي پاي افزارش را گم كرده است
كند مي گذرد
هر ساعت، عمري را مي ماند

شب كه به خواب مي روم
نامم چيست
و صبحدم كه بر مي خيزم
كيستم؟
آيا آنكه به خواب رفت
همانست كه بامداد از آن برخاست؟
آري، هنوز به جهان پاي ننهاده ايم
كه انگار دوباره زاييده مي شويم
هيچ چيز در جاي خود نمي ماند
و همه چيز در گذر است.

آه باشد
كه از اين همه نامهاي خود ساخته در گذريم
و ار اين همه عنوان ها
و از اين همه ” من“ ها
و ار اين همه ”مال من ها توها“
كاش هر ادمي
امضايي براي خود نداشت
و گريزي بود از اين همه ” احترام“ هاي بي دليل

در انديشه ي من اما
همه نامها
يكي مي شوند
و اشفتگي ها در هم مي اميزند
و نظم مي يابند.

آه اي كاش
جهان به بيكرانه نيلگون اقيانوس بدل ميشد
و افتاب چنان بر گستره ي آن مي تابيد
كه گرمايي پر مهر
از براي همگان
از آن برميخواست.