Monday, November 25, 2002

سلام ... زياد شعر مي نويسم ... مي دانم ... اما ... همان شعر بهتر نيست؟ ... خيلي از حرفها را قبل از ما گفته اند اما ما گوش نمي كنيم ... در همهمه ي اين همه ادم كه با هم حرف مي زنند، در ضربان حرف زدن من و تو، گاهي گم مي شوم. و خسته. ... شايد بايد گوش سپرد...

امروز صبح در راه شركت سولو آلبوم Amused To Death راجر واترز را گوش مي كردم. آنجا كه از ميموني مي گويد كه ... نمي توانم در مقابل اين وسوسه مقاومت كنم و در اينجا مي اورمش ...



Perfect Sense, Part I

The monkey sat on a pile of stones
And stared at the broken bone in his hand
And the stains of a Viennese quartet
Rang out across the land
The monkey looked up at the stars
And thought to himself
Memory is a stranger
History is for fools
And he cleaned his hands
In a pool of holy writing
Turned his back on the garden
And set out for the nearest town
Hold on hold on soldier
When you add it all up
The tears and the marrowbone
There's an ounce of gold
And an ounce of pride in each ledger
And the Germans killed the Jews
And the Jews killed the Arabs
And the Arabs killed the hostages
And that is the news
And is it any wonder
That the monkey's confused
He said Mama Mama
The President's a fool
Why do I have to keep reading
These technical manuals
And the joint chiefs of staff
And the brokers on Wall Street said
Don't make us laugh
You're a smart kid
Time is linear
Memory is a stranger
History is for fools
Man is a tool in the hands
Of the great God Almighty
And they gave him command
Of a nuclear submarine
And sent him back in search of
The Garden of Eden



و اما ترجمه. براي ترجمه ي اين شعر دور شركت راه افتادم و معني چند تا جمله را كه نمي فهميدم از خيلي ها سوال كردم ... يكي معتقد بود كه من اشتباه يادداشت كردم ... يكي معتقد بود كه اين ها اصلاً خزعبلاته ... و آخري در پاسخ من كه توضيح دادم كه اين يك اهنگ پينك فلويد است گفت: مي دوني ... اين بچه هاي پينك فلويد انقدر مواد مخدر مصرف مي كنند نمي فهمند چي مي گويند، تو مي خواهي بفهمي؟ ... خلاصه به سختي خودم آن را ترجمه كردم و اينجا گذاشتم ... در عجبم از بي حسي اينها ... از اين سكون ... عجيب نيست كه من اينجا اينقدر احساس تنهايي مي كنم ... هست؟

مصداق بارز

ميمون نشست روي كپه ي انباشته ي سنگها
و خيره شد به استخوان هاي شكسته اي كه در دست داشت
وبقاياي يك كوارتت ويني
در فضا طنين مي انداخت
ميمون به ستاره ها نگاهي انداخت
و با خود فكر كرد
حافظه غريبه اي بيش نيست
و تاريخ براي احمقهاست
به باغ (عدن) پشت کرد
و به عزم نزديكترين شهر به راه افتاد

دست نگاه دار سرباز

وقتی همه اشک ها و خون ها را جمع بزنی
یک گرم طلا و یک گرم غرور
در هر صفحه دفتر حساب هست
و آلمانی ها یهود ها را کشتند
و یهود ها عرب ها را
و عرب ها گروگانها را
و اين اخبار است
و تعجبي نداره
كه ميمون گيج شده
او گفت مامان مامان
رئيس جمهور احمقي بيش نيست
و چه دليلي هست كه من
به خواندن اين استانداردهاي فني ادامه بدهم
هيئت مديره ي سهامي كاركنان
و سرمايه گزاران Wall Street گفتند
يك كاري نكن كه بهت بخنديم
تو بچه ي باهوشي هستي
زمان جلو رونده است
حافظه غريبه اي بيش نيست
و تاريخ مال احمقهاست
انسان يك وسيله بيشتر نيست
در دستان قادر متعال
و او را (سرباز را) فرمانده یک زیر دریایی اتمی کردند
و باز فرستادند به جستجوی باغ عدن

No comments: