Tuesday, November 26, 2002

باور نمی کنم، هرگز باور نمی کنم که سالهای سال همچنان زنده ماندنم به طول انجامد. يک کاری خواهد شد. زيستن مشکل شده است و لجظات چنان به سختی و سنگينی بر من گام می نهند که احساس می کنم خفه می شوم. هيچ نمی دانم چزا؟ اما می دانم کس ديگری به درون من پا گذاشته است و او ست که مرا چنان بی طاقت کرده است که احساس می کنم ديگر نمی توانم در خودم بگنجم. در خودم بيارامم. از بودن خويش بزرگتر شده ام و اين جامه بر من تنگی می کند... اين کفش تنگ و بی تابی فرار! عشق آن سفر بزرگ. اوه، چه می کشم!! ....


نوشته ی بالا از علی شريعتی است. جالب است اين آدم. من هرگز واقعاً متوجه نمی شوم چگونه توانسته است چنین قصه سرايي کند از تشيع ( که من سخت با آن مسئله دارم!!) ... اين نوشته را می خواندم و فکر می کردن من چقدر احساس متفاوتی دارم ... انگار همه چيز برايم بزرگ است ... انگار گم می شوم در همين اتاق چند متر در چند متر ... انگار سنگينی بزرگی اين جهان بر شانه های کوچکم قابل تحمل نيست... خسته ام شايد ... نوشته اش را می خواندم ... خيلی احساساتی و سرشار از شور و شوق يک شانزده ساله ی عاشق. جالب. بسياری از دوستانم که دوستشان دارم و باور دارم بهشان به اين مرد اگر باور ندارند، دست کم علاقه دارند . حتماً يک چيزی دارد .... يک چيزی که من از درک آن عاجزم. هبوطش را خوانده ای؟ بخوان. همينطوری.