Sunday, December 15, 2002
از شرکت می آمديم بيرون. غروب ها. معمولاً يکی از ماشين ها را می گذاشتيم همانجا تا دوتايي با هم باشيم. می آمديم حوالی ميدان توحيدو اين يکی را هم پارک می کرديم و می رفتيم پياده روی.می ترسيديم. اگر بچه های شرکت ببينندمان ... اگر کسی از اقوام تو ببيندمان ... اگر بگيرندمان ... می ترسيديم بگيرندمان ... اما چه لطفی داشت. آذر ماه بود و هوا خنک. سرد نبود تا انجا که يادم هست. دست هم را می گرفتيم ... به خودمان دلگرمی می داديم که با قيافه ی جا افتاده و آرام تو مشکلی پيش نخواهد امد. باد می آمد .و ماشين ها در شهر شلوغ عبورمان را سخت می کردندو مردمی که خسته از کار روزانه و تلاش سخت برای يک لقمه نان با شتاب به سمت خانه هايشان می رفتند. سيگار فروش ها و آن زن کبريت فروش که بساطی محقر داشت و ما هميشه ازو کبريت می خريديم ... و من ... و تو. يادت هست ... يک کوچه زيادی تاريک بود ... يک خيابان زيادی روشن. يک جا به آشنايان من برمی خورديم ... يک جا به دوستان تو. آذر ماه آنسال ... سال دور از ياد رفته ... سال گذر از کوچه ی کودکی... سال قدم نهادن به آنسوی دری که مرا رسانيد به من ... و به تنهايي.
Subscribe to:
Post Comments (Atom)
No comments:
Post a Comment