Monday, January 6, 2003

سرخ

سفيد و پهناور. تا چشم كار مي كند گسترده است. تا آنجا كه به تيره ي گرفته ي آسمان مي رسد و رنگي چركتاب به خود مي گيرد. تا دور دستهاي دور. بر رويش پا مي گذارم. با من حرف مي زند. در زير پايم فشرده مي شود. سخت مي شود. نمي دانم چه ميگويد. سالهاست كه نمي دانم ... يادت هست ... حتي لرزش چين كوچكي كنار چشمي ... يا انحناي خط پاييني لب دنيايي از كلام بود ... و اين سكوت؟...

شاخه هاي يك درخت تنها و بي برگ را پوشانده است. درخت را در آغوش مي گيرم ... تنگ... تكانش مي دهم ... از روي شاخه ها بر زمين مي ريزد. روي ان دراز مي كشم و گوش مي دهم. به صداي باد كه در گوشم ترانه مي خواند. به صداي آبي كه زير پوستش جريان دارد. و به آن طنين مكررِ گنگ كه مانند تپش يك نبض در مفاصل زمين تكرار مي شود.خم مي شوم و مشتي از ان را در دست مي گيرم. در دستم آب مي شود. قطره قطره مي چكد. از لابلاي انگشتان بسته ام. دستم را بالا مي گيرم. بر روي صورتم مي چكد. خنك و نوازشگر ... در انديشه ام كه اين تب آيا هرگز فرو خواهد نشست؟

... آب شده است ... مي چكد. تلاش بيهوده است. ماندني نيست. داشتني نيست. دستم را باز مي كنم ...اثري از آن نيست... يادت هست... اي يار ... همه ي ان دريا ... همان كه از مشت ابي كه در دستم فرو مي مرد بدان باور كرده بودم، سرابي بيش نبود ... نه؟ نگاهت آزرده است. تلخ شده اي. تلخ. تلخ.

سردم است. دستهاي سرد و سرخم را بر پيشاني اين تب مي فشارم و سفيدي بيكران از ميان انگشتان يخزده ام تابي سرخ به خود مي گيرد. همين. سرخ.

No comments: