Sunday, January 12, 2003

ديماه

روزهای بدی نيستند اين روزها ... روزهای بدتری ديده ام ... بد که يعنی تلخ ... يعنی تهی. نمی دانم تهی از تهی هم داريم؟ با قاصدک حرف می زنيم و من از ديماه می گويم و از تو و من و مهاجرت و درد و او در آن سوی خط تلفن گريه می کند و من در اين سو. از چيزهای زيادی می گوييم و می خنديم و می گرييم. به قاصدک می گويم که می تواند تهران که رفت سری به تو بزند. محض آشنايي. می گويد که هم تو را دوست خواهد داشت و هم بر تو بسيار خشمگين خواهد بود. می بينی ... من تنها نيستم در خشم و در دوست داشتن.هر چند که سالهـــا رفته است از آن همه خشــم ... از طوفان دوست داشتــن. و فقط يادها مانده انـــد. يــادها.

برايش از آن روزی می گويم که يک ماه بيشتر تا مهاجرت من، تا ترک همه ی آنچه بود، نمانده بود. بعد از عمل جراحی بينی از مطب با خواهرم، که تو را از سر ناچاری به کمک خواسته بود، مرا نيمه بيهوش يکراست اورديد خانه و من روی تختی که مامان برايم در اتاق پذيـرايي گذاشته بود خوابيدم و شروع کردم به بالا اوردن و در همان لحظه فکر می کردم که کاش می شد ليلای عاشق را يکباره بالا آورد و رها شد. تو اما چطور کنارم روی تخت نشسته بودی و مادرم چطور مرتب به تو می گفت که خوبيت ندارد ... که بالا آوردن من تو را ناراحت خواهد کرد ... که بگذاری که خود او به من کمک کند... که هيچگاه ندانست ميزان نزديکی ما را مادرم شايد ... و قاصدک گريست. و به او می گويم که چطور تو رفتی و شب با يک آينه خاتم و يک شعر آمدی ... اين شعر بود گمانم: ” شب کــه در حلقـــه ما زلف دلارام نبـــود .... تــا بـــه نزديک سحـــر هيــچ دل آرام نبـــود“ ... و تو آينه و شعر را که بر برگ کاغذی نوشته بودی به مادرم دادی و برای اولين بار هيچ فکر نکردی که خوبيت نداشت و نشستيم و من کتاب برگزيده اشعار سايه را اوردم و از تو خواستم که شعر مورد علاقه ام را برايم بخوانی و تو خواندی: ” مست نيــاز مـن شدی پــرده ی نـــاز پس زدی ... از دل خود بــرآمدی، امدن تـو شــد جهان“ ... و تـو گريستـی و قاصدک گريست. و تو در پاسخ به نگاه درمانـده ی من گفتی که برای سالهــايي می گريي که اين نخواهد بود، اين شعـر و ما و اين لحظه ی کامـل و قاصدک گريست. و به قاصدک می گويم که چطور اين سالها دست کم ارامشی برای تو به بار اورده است، اگر چه به جز ياد، ياد و ياد و ياد برای من نداشته است و قاصدک گريست. می گويم خوب است که آدم تنها گريه نکند و قاصدک گريست.

..........

No comments: