Friday, January 10, 2003

تو در تو، صمد و من

خوب مثل اينكه كار من شده است امروز سايت معرفي كردن ... شايد هم تو زودتر از آن را ديده و خوانده باشي ... اما عيبي ندارد . بعضي حرفها هست كه گفتن و شنيدن شان حتي براي چندين بار هم ادم را خسته نمي كند. چيزهايي مثل” نمي تواني بداني چقدر دوستت دارم“ ... يا ... ”كمي بيشتر بمان“... چيزهايي كه درشان يا ”هنوز“ هست يا ”تنگي“ يا ”تلخي“. و آدم هي تكرارشان مي كند و باز هم هيچ از بارشان كم نمي شود ... نه؟ مي نشينم و با تو حرف مي زنم. تو از باورهاي ديني مي گويي. اعتقاداتت. هوشمندانه اما. همه ي در روهاي اسلام سنتي را براي من باز مي گذاري. مي داني كه سرم را مي كوبم به هر ديواري كه جلويم بكشند. من اما از ترديد مي گويم و نفي. از جستجو و از تضاد. حرف مي زنيم. چقدر حرف مي زنيم. بعد تو از آرامش مي گويي. از خستگي. از ساختن. از پيوستن ... و من از تنهايي مي گويم و سرگشتگي. و بعد به نظر مي رسد كه گاهي هر دو با هم حرف مي زنيم و به ديگري گوش نمي دهيم. گاهي هم ... گاهي هم فقط سكوت است و من مي مانم و اين همه حرف نگفته. و سرم را مي كوبم به درهايي كه ديگر به رويم بسته اند. براي هميشه. من مي مانم و درهايي كه ديگر نمي توانم بازشان كنم. در ... در ... در... تو به تو ... و تو مي روي. از ان در كه براي تو هميشه باز است. باز. يكي از ان همه كه مي داني بر روي من بسته اند. بسته... در ميان اين همه درهاي بسته سرگردانم ... آيا يكي بر من گشوده خواهد شد؟ ...