Wednesday, January 22, 2003

سكوت

چقدر شلوغ شده است. چقدر سر و صداست. انطرف دختر جواني در مزارع سر سبز ايتاليا در جستجوي عشق مي دود و دوستانم با صداي بلند سعي مي كنند سر گشتگي اش را تفسير كنند . اينطرف تام تام خيز بر داشته تا از بالاي هتل ”يك ميليون دلار“ پايين بپرد و از دور نگاهي مي اندازد و دست تكان مي دهد... انگار كه در خواب. آنطرفتر مردي سراپا برهنه دنبال ماشين يك كارمند شهرداري مي دود و فرياد مي زند و فحش مي دهد و او را فاشيست مي خواند و دزد. همينجا، در همين نزديكي فرانك و رويا و رُخند و مهنوش دست و پا مي زنند در ساختن راهي كه منتهي مي شود به يك زن مستقل آزاد. راهي كه لااقل براي بخشي از نسل انقلاب و جنگ و خفقان كه خط سيرش به بيراه هاي غرب كشيده شده است، چندان خوب تعريف نشده است. با بچه هاي سر ميز نشسته ايم و از يك ماه گذشته و تعطيلات كريسمس مي گوييم كه مسابقه اي نبوده است. كريگ از سفرش به فلوريدا مي گويد و مارتين از ”جيمز باند“ و ”هالي بري“ و من از تلاشم براي پيدا كردن شادماني از دست رفته. بدو بدو مي روم تا خودم را برسانم به كلاس اسكيت روي يخ و بعد از ان تخته گاز خودم را مي رسانم به يك مركز ورزشي محلي براي يك ساعت واليبال با يك تيم ديگر كه جديدا بهشان ملحق شده ام.

چقدر شلوغ شده است. عجله دارم انگارو ديگر در آينه به ليـلا نگاه نمي كنم. به چشمانش نه. دستي به پوستش مي كشم و پالتو را در حين راه رفتن بر مي دارم و توي آسانسور مي پوشم. به پويا گفته ام كه روي صفحه ي اول آهو با وي كار مي كنم. به امير قول داده ام كه رنگ و روي وبلاگش را عوض كنم. تولد برادرم است و من هنوز نرسيده ام زنگي به او بزنم. به آذر نازنين در كاليفرنيا و ساراي دوست داشتني در اتريش بايد نامه بدهم. مرد تنها برايم يك لوگوي زيبا درست كرده است و منتظر نظر من است. عدلان برايم نامه ي دلگيري فرستاده است و بايد وقت كنم پاي كامپيوتر بنشينم و با او حرف بزنم. دوستي از انگليس نامه اي فرستاده است و از عشقي گفته است كه تابش را بريده است و بايد به او جواب بدهم. بايد اطلاعات يك قطعه الكترونيكي را براي رضا بگيرم و اي-ميل كنم. زمستان مي گذرد و ما اصلا براي اسكي و snowboard نرفته ايم با بچه ها. نامه ي اقامتم نمي دانم چرا نمي آيد ونگرانم كه نكند كه در امتحان رد شده ام. روي مبل مي نشينم، تلفن زنگ مي زند، زنگ مي زند، زنگ مي زند ... پنجره هاي ياهو مسنجر يكي يكي از ناكجا مي پرند و مي چسبند روي صفحه ي كامپيوتر و روي هر كدامشان كلي حرف نوشته است كه ميشود كلي بهشان فكركرد... كلي آدم كه مي شود شناخت.

براي يك آن نشسته ام و ليلا در درونم مي جنبد. سخت. نمي توانم در ميان اين همهمه با او گفتگو كنم. حتي تو رنگ باخته اي. رنگ باخته اي؟ ... به تو نگاه مي كنم و سكوت در مي گيرد... و تو مي آيي و من ... و مي نشينيم. يك لحظه. فقط يك لحظه. برمي گردم و روي خاطره ي آن صورت تيره گون دست مي كشم اما صدايت به سختي شنيده مي شود. بي فايده است. نگاهت خالي است. جهنم سكوت و تنهايي در بينمان براي هميشه انگار كشيده شده است. عقب مي كشم. و همهمه باز بلندتر در ميگيرد.... رو مي گردانم و برمي خيزم ... يادم رفته بود، بايد اي-ميلي هم به دوست شاعرم بزنم. همين.

No comments: