Sunday, January 26, 2003

گاهی احساس می کنم که هرگز نخواهم رسيد.چهار سال.چهار سال است که در جهت مخالف جريان آب شنا کرده ام. چهار سال است که تن به بازگشت نداده ام. در این تاريکی تن به آب زدم و رفتم و رفتم. می خواستم به انجا برسم که تو ديگر نباشی. که من باشم و دردهايم. که من باشم و اعتقاداتم. که من ديگر عاشق تو نباشد. که نباشی. که نباشد. خسته ام. خسته. ميدانی خستگی يعنی چه؟ ساحلی می بينم. از دور. خود را به آن سمت می کشم. می روم. می روم.شايد که آرامشی بيابم. دست بر خاک می گذارم و سر بلند می کنم. اينجا کجاست. بعد ار اين سالهای طولانی ... ساحلی که بدان رسيده ام. چه غريب می نمايد. از هر حسی تهی ام. از هر حس. کجاست اينجا که درد از همهمه نمی ايستد؟ ...بر اين ساحل قدم می گذارم و خستگی انگار با همه ی وزن خود بيشتر بر جانم می نشيند. می دانم. ناگهان می دانم. بعد از اين همه تلاش،در همهمه ی اين شب دراز تنهايي، به ان بندر متروک وخاموش رسيده ام. آنجا که تو مرا دوست نداری ...چطور نديده بودم... نمی دانستم... نمی توانستم که بدانم.... يا شايد نمی خواستم. تو چطور؟ ... و خاموشی خود گوياست. چه دير به اين بندر رسيده ام. چقدر دير. و هنوز چقدر راه باقی است تا مقصد ...خواهم رسيد؟