Tuesday, January 28, 2003

فكر كردي كه چرا نتوانستيم با هم حرف بزنيم. چرا اينگونه از هم بريديم؟ مي داني ... من مدتها خاموش و در هم شكسته در گوشه اي نشستم و به اين فكر كردم كه چرا ما نتوانستيم ديگري را با تفاوتهايش، با دردهايش و تنهاييش بپذيريم. چرا به هم اعتماد نكرديم. در پشت ديوار كلام مانديم. اندوهگين. خشمگين و آزرده. و فاصله ... و فاصله. .. ميداني ... من واقعا در مي مانم كه اين حقيقت است كه دنباش هستيم تا اثباتش كنيم يا ”خود“ مان، اين منِ زخم خورده ي ناچيز؟ رسالت پيامبر گونه ي اثبات برتري مان، نمايش تفاوتمان با بقيه ... وپاسخ هيچ خوشايند نيست. مي توانيم بزرگ باشيم. بيشتر باشيم. سعي كنيم. دير نيست. مي داني ... بعد از اين همه سال من هنوز دلم برايت تنگ مي شود. كودكانه است نه؟