Wednesday, February 19, 2003


امروز  به تقويمت نگاه مي كني به سادگي مي خواني: چهارشنبه 30 بهمن و فكر مي كني كه فردا اسفند آغاز خواهد شد. امروز  به تقويم نگاه مي كني بي دليل بوي لطيف بهار را حس مي كني. بوي آن جوانه ي ظريف سبز رنگ را بر آن درخت تكيده ي نا استوار، با ان تيره ي خميده اش كه با نكه پاره ي پارچه اي به تكيه گاهي چوبي بسته شده است. گمان نمي كنم پنجره را باز كني و نگاهي به بيرون بيندازي. شايد تقويم را ورق بزني و تعداد روزهاي تعطيل را در ذهنت تخمين بزني و حساب كني كه در ماه اسفند چقدر به حفوقت اضافه مي شود. نمي داني. نمي تواني بداني كه چقدر خوشبختي كه به يك تقويم ساده نگاه مي كني كه در ان روزها و ماهها و ساعتها تنها يك مفهوم دارند. اذان ظهر به وقت شرعي به افق تهران. يا تولد اين امام. يا روز ملي شدن صنعت نفت.

در خانه ي من ساعتها هميشه در حال تبديلند. به صفحه ي ساعت نگاه مي كنم و عددي كه آن عقربه هاي زاويه دار تداعي مي كنند را منها مي كنم. کایفرنیا هنوز از كار به خانه بر نگشته است. جمع مي كنم. اروپا اكنون در تاريكي شب  در رختخواب خود غلت مي زند. و ذهنم ناخودآگاه باز به ان اضافه مي كند. خوابيده اي.

عميق مي خوابي. نگراني ها انگار در پشت ديوار خواب جا مي مانند و  هياهويشان به تو نمي رسد. من بيدار دراز مي كشم و از گوشه ي چشم  تو را نگاه مي كنم ... و هر صدايي مرا مي ترساند ... و هرصدايي مرا از رخوت دل انگيز شبانه بيرون مي آورد و ديوار ها كوتاه تر و كوتاهتر مي شوند و آشوب و هراس سرريز مي كند... به پهلو مي غلتم و به تو خيره مي شوم. خوابيده اي. ارام. اما آشوب انگار از سر انگشتان من كه بر پوست تيره ي پشتت كشيده مي شود قطره قطره بر رويت مي چكد. كشاله مي روي و بيدار مي شوي ولبخند مي زني... وشب دور مي شود و دورتر و ديوارها باز سر به فلك مي كشند و همهمه ي نگراني ها در نجواي آراممان طنينش را از دست مي دهد. به ساعت نگاه مي كنم. خوابيده اي. و ديگر نگراني معنا ندارد. مي داني، من حتي درها را باز مي گذارم. نه. ديگر حتي آشوب معنا نمي شود و دلدادگي معنا نمي شود و شب زنده داري. همه چيز انگار با تو به خواب مي رود

در خانه ي من هر ثانيه  تكرار مي شود و تكرار مي شود. در اينجا. در پيش تو. در جايي كه من و تو هرگز حضور نداشته ايم. در خانه ي من ماه معني معيني ندارد. ساعت معني معيني ندارد. و عشق معني معيني ندارد... هر حركت هر واقعه هر احساس هر رنگ هر صدا در هر لحظه تبديل مي شود به چيزي ديگر ... كسي به خانه مي ايد. كسي آن را ترك مي كند. هر ساعت بيست و چهار بار تكرار مي شود و هر ثانيه هشتاد و شش هزار و چهار صد بار. هشتاد و شش هزار و چهار صدبار دوري. هشتاد و شش هزار و چهار صد بار اندوه. براي آن يك لحظه اي كه تو چشم بر هم مي گذاري. براي آن يك لحظه ي گمگشتگي. دستم را جلو مي برم و بر تنه ي روشن ديوار مي كشم و تيره ي پشتت در تاريك و روشن سحرگاهي به كشاله اي نرم كشيده مي شود. نگاهم به ساعت مي افتد. تازه بيدار شده اي گمانم. سلام

No comments: