Wednesday, February 26, 2003

......

در من روزگاري دختركي كوچك
آرزوي سفر داشت
به دور دستهاي دور
دختر كوچكي كه به رشته دراز شب و روز
چون شكوفه اي سرمست مي خنديد

در من روزگاري دختر كوچكي
طعم ترش و شيرين زندگي را
روي هر سيب گاز مي زد
دختر كوچكي كه مست از شور يك عشق
همراه باد آواز مي خواند

زني از دختر زاده شد
همچون نوزادي كه از مادر
و به راه سرنوشت خود رفت

در من امروز زني در هم شكسته از تلخ خنده ي شبها
به انتظار طلوع روز نشسته است
زني كه از اشكها و بوسه ها خسته است
و از ناشنوايي اين درهاي بسته

در من
امروز زني خسته از هر سفر
به خانه مي انديشد
خانه اي كه در تب فقر و تيرگي
از زخم هاي قرنهاي قرن به خود مي پيچد

گوش كن
در سكوت بي رنگ اين ديواره ي يخي
زني از شوق عشق آواز مي خواند
زني كه صدايش
به طنين صداي دختركي كوچك مي ماند
كه بي هراس از حسرت بازگشت
همراه باد رفت
گوش كن ...

No comments: