كودك ... ذكر ... و پاييز
مي دانم كه كودكانه است. گاهي فقط مي شود شانه بالا انداخت و فكر كرد كه يك چيزِ كودكانه، هست ... اگر هست. و نمي شود انكارش كرد يا پنهانش كرد. من به چشمان اين زن در اينه نگاه مي كنم و حتي او شانه هايش را برايم بالا مي اندازد.... و حتي او فكر مي كند كه من عين يك كودك بي عقل اصرار دارم كه از خواب هاي طلايي بيدار نشوم. حتي او هم قضاوتم مي كند. و اين خواب سالهاست كه ديگر طلايي نيست... و هي تكرار مي شود. و من ديگر مطمئن نيستم كه كي خوابم و كي بيدار. چيزي مثل ذكر گفتن. در ذكر هم لابد هزاران بار ”او“ را به نام مي خواني و چون از او پر نمي شوي باز صدايش مي زني. هو ... هو ... هو ... هو ... درست مثل همين شعر كه انرا به تكرار بخواني. همينطور بخواني. پنج سال بخواني. و از بارِ آن كم نشود.... من از ذكر گفتن خوشم نمي ايد و از تكرار خوشم نمي ايد و از تعلق خوشم نمي آيد اما هنوز دلم از دمسردي اين پاييز طولاني ، اين پاييز هميشگي، تنگ است و هنوز اين شعر مرا به ياد تو مي اندازد و هنوز ... و هنوز ... كودكانه است نه؟
در من اين جلوه ي اندوه ز چيست؟
در تو دمسردي پاييز كه چه؟
در من اين شعله ي عصيان نياز
در تو دمسردي پاييز كه چه؟
No comments:
Post a Comment