Monday, March 31, 2003

.........

ديگر داشتم نااميد مي شدم. داشتم فكر مي كردم ديگر نخواهم توانست كه ببينمت. نخواهم توانست كه بازگردم. به انتظار نشسته بودم براي يك كارت كوچك مستطيل شكل كه گمانم عكسي از من رويش مي چسبانند. كارتي كه براي گرفتنش مي بايست سوگند وفاداري خورد به ملكه ي بزرگ انگليس. ملكه اليزابت گمانم. در تمام اين چهار سال فكر مي كردم بايد اين كارت را بگيرم. بايد دليلي داشته باشم براي اين مهاجرت بي معني و تلخ ... دليلي به جز تو.

در تمام اين چهار سال فكر مي كردم كه اين سوگند خيلي هم مهم نيست. الان هم همين فكر را مي كنم. وقتي ادم در كشوري بزرگ شده باشد مثل كشور من، كه از همان كوچكي وادارش مي كنند كه خودش را و جنسيتش را و عقايدش را انكار كند ... كه در خيابان سرش را پايين بيندازد تا مردم از گستاخي نگاه شاد دخترانه اش ناراحت نشوند ... كه در دانشگاه مقنعه اش را جلو بكشد تا برادر دانشجو - بسيجي از جبهه باز گشته است عصباني نشود و سيلي به صورتش نزند ... كه در محل كار بدترين لباسش را بپوشد  تا برادر دلسوز حراست برايش پرونده درست نكند و متهمش نكند كه با اين و با آن سَری و سِري دارد ... كه  در اين دنياي مجازي پاتوق آزادیخواهان هم مراقب باشد تا اگر يك روز از احسان طبري شعري نوشت فردايش حتما از سعيد سلطانپور شعري بنويسد، از ترس مدعيان چپ محيط مجازي نِت (نه سرخ که  سرخ آتشين که هر روز مشغول صدور حكم محكوميت براي هر كسي هستند كه مانند آنها و در قالب انها نمي انديشد) و واخورده هاي سياسي جوكي به نام حزب كمونيست كارگري  ...  يك سوگند به وفاداري به ملكه اليزابت كه چيزي نيست ... هست؟

سوگند به ملكه ي كشوري كه سالهاي سال كشورهاي عقب مانده ي دنيا را استعمار كرده است وحالا هم در شكوفايي استراتژي نوين جهاني از يك طرف با صلحدوستي قابل تحسيني متخصصين انها را با وعده ي بهشت قانونمند و مرفه غرب مي دزدد و در ساعات كار نامحدود و با حقوق و مزايايي كمتر از نمونه هاي مشابه شان به بيگاري مي كشد و از طرف ديگر ششلول مي بندد و با خداوندگار دمكراسي نوين عمو سام، مي رود به برقراري امنيت و آزادي در عراق و از ميان برداشتن بحران ميليتاريسم در خاور ميانه، ... سوگند وفاداري به سيستم يكي از هشت كشور صنعتي دنيا ...

پس هفته ي ديگر، دوشنبه صبح من بهترين لباسم را مي پوشم و موهايم را درست مي كنم و به سوي ساختمان دولتي اداره ي مهاجرت كانادا مي روم و ابلهانه سعي مي كنم در آن لحظات به چيزهاي خوب فكر كنم ...نه به جنگ و نه به دلتنگي ام براي كوچه هاي كودكي ... نه به تمام سختي اين چهار سال غربت و تنهايي ... اين چهار سال دوري از طنين صداي گرم تو ... و دلشكستگي ام از بيرحمي سنت هاي ديرينه ي مرز پرگهري كه در آن زاده شدم و تو از تكرار كردنشان حتي لذت مي بردي....نه! ... فقط به چيزهاي خوب ... و كلمات زير را با افتخار به زبان مي آورم:

I swear that I will be faithful and bear true allegiance to Her Majesty, Queen Elizabeth the Second, Queen of Canada, Her Heirs and Successors, and that I will faithfully observe the laws of Canada and fulfill my duties as a Canadian Citizen


نمي دانم در جلسه ي قسم خوردن، دارويي براي رفع تهوع هم مي دهند؟ ... تو مي داني؟

No comments: