من در روز دوازدهم اسفندماه يک سال دور به دنيا آمدم. سی و پنج سال پيش. مادرم می گفت که درست سر اذان ظهر به دنيا آمدم. پدرم می گفت که اولين اذان را خودش در گوشم گفته بود. من در دوازدهم اسفند ماه يک سال دور در يک محله ی کوچک و مذهبی تهران به دنيا آمدم. مادرم می گفت که در دوران بارداری همه ی روزه هايش را گرفته بود و پدرم می گفت بر اساس يک احساس قلبی برای من بر خلاف ديگر خواهرانم اسمی مذهبی انتخاب کردند. من در دوازدهم اسفند ماه يک سال دور در يک خانواده ی پر جمعيت به دنيا امدم. مادرم می گفت که من نه فقط کوچکترين که شيطان ترين ان بچه های اتشپاره بودم و پدرم که از سرگردانی بچه ها در بحران های تلخ انقلاب دلگير بود، می گفت که مستقل ترينشان.
من در بين ادمهايي بزرگ شدم که صراحت لهجه بزرگترين عيبشان بود و جسارت در طلب کردن هر چيز تازه مشق هر روزه شان. مادرم می گفت چيزی در خونمان ايراد داشت و پدرم می گفت که تلاشش در تربيت مان بی فايده بود چرا که ازکودکی قيد و بند نمی پذيرفتيم. من در بين آدمهايي بزرگ شدم که توانستند آنچنان سخت عاشق باشند که به معشوق جرات آن را بدهند که به راه سرنوشت خود رود. بدون دغدغه ی رها کردن شان در پشت سر. مادرم می گفت که خودش نيز در جوانی دل به جوانکی باخته بود که دستگير و شکنجه شده بود در سالهای تيره ی دهه ی سی و پدرم آزرده از فاصله مان از دين می گفت که بايد به دين تکيه کنيم و از سرنوشت مان راضی باشيم هر چند که بر مرادمان نبود.
می توانم هزاران جمله بنويسم از شهری که در ان زيستم و ترکش گفتم. می توانم هزاران جمله بنويسم از مردمی که دوستشان داشتم و از مهرشان سالهاست که دور مانده ام. اما ... در آينه که می نگرم هنوز همان دختر کوچک وحشی و ناآرام را می بينم که معنی اين همه دروغ را نمی فهمد. می دانی ... سی و پنج سال گذشته است و هنوز اين همه چيز هست که نمی فهمم .... آن روز را در فرودگاه، که من بايد می رفتم و تو خاموش ايستاده بودی. آنروز را بر پلکان آن خانه ی زشت غريبه... که من بايد تنها از آن بالا می رفتم و تودر پايين آن خاموش ايستاده بودی. آنروز را که من در ميان آخرين خاطرات ان خانه، در ميان فرشهای تا کرده به آخرين نگاه، به آخرين نفس آشنا نشسته بودم و تو خاموش ايستاده بودی.سی و پنج سال گذشته است و من هنوز نمی بينم انتهای اين سياهی را. در پشت اين همه ديوارهای سر به فلک کشيده. و همهمه ی اينهمه درهای بسته. ديوارهای جهل و درهای بسته ی بی عدالتی. سی و پنج سال گذشته است و اينهمه چيز هست که من هنوز نمی فهمم... و تو جايي آرام ايستاده ای. با نگاهی که ديگر از من خالی است.
No comments:
Post a Comment