Monday, March 3, 2003

به تماشا سوگند
و به آغاز كلام
و به پرواز كبوتر از ذهن
واژه اي در قفس است.


حرفهايم، مثل يك تكه چمن روشن بود.
من به آنان گفتم:
آفتابي لب درگاه شمايت
كه اگر در بگشاييد به رفتار شما مي تابد.

و به آنان گفتم :
سنگ آرايش كوهستان نيست
همچناني كه فلز، زيوري نيست به اندام كلنگ.
در كف دست زمين گوهر ناپيدايي است
كه رسولان همه از تابش آن خيره شدند.
پي گوهر باشيد.
لحظه ها را به چراگاه رسالت ببريد.

و من آنان را، به صداي قدم پيك بشارت دادم
و به نزديكي روز، و به افزايش رنگ.
به طنين گل سرخ، پشت پرچين سخن هاي درشت.

و به آنان گفتم:
هر كه در حافظه چو ببيند باغي
صورتش در وزش بيشه شور ابدي خواهد ماند.
هر كه با مرغ هوا دوست شود
خوابش آرام ترين خواب جهان خواهد بود.
آنكه نوراز سر انگشت زمان بر چيند
مي گشايد گره پنجره ها را با آه.

زير بيدي بوديم.
برگي از شاخه بالاي سرم چيدم، گفتم:
چشم را باز كنيد، آيتي بهتر از اين مي خواهيد؟
مي شنيدم كه بهم مي گفتند:
سحر ميداند، سحر!

سر هر كوه رسولي ديدند
ابر انكار به دوش آوردند.
باد را نازل كرديم
تا كلاه از سرشان بردارد.
چشمشان پر داوودي بود،
چشمشان را بستيم.
دستشان را نرسانديم به سر شاخه هوش.
جيبشان را پر عادت كرديم.
خوابشان را به صداي سفر آينه ها آشفتيم.