Friday, March 7, 2003

...........

فكر نمي كردم برگردم به اين حال. فكر نمي كردم برگردم به اين حس. من همه ي اين راه را افتان و خيزان امدم. شايد براي اينكه به خودم ثابت كنم كه تو نيستي. كه مي تواني نباشي. و يكجايي باز نشستم. و يك جايي بازنفسم بالا نمي امد و خستگي و تيرگي و سرما امانم را بريد. بلند شدم و به راه افتادم. كورمال كور مال. به در و ديوار خوردم. نشستم. راه افتادم. شايد حتي ديگر جلو نرفتم. مي داني ... گاهي عين خزيدن مي ماند. اما هرگز برنگشتم. شايد براي اينكه به تو ثابت كنم كه نيستي. كه توانستم... و در تاريكي شبها تنها نشستم و به تيرگي يكدست نگاه كردم. شايد براي اينكه عادت كنم به خالي. شايد براي اينكه عادت كنم به تهي. فكر كردم كه نبايد تن بدهم... و به كلمات احمقانه اي فكر كردم كه در تو تحقيرشان مي كردم ... و تو زخم خورده از تحقيري كه در من مي ديدي، با تن سپردن به همانها من را بيشتر تحقير مي كردي.

خنده دار است نه؟ با من همه چيزها مي توانند تبديل شوند به يك لوپ. به يك دايره ي بسته. حتي براي تو كه زندگيت را روي يك سري خط هاي مستقيم به هم پيوسته تعريف كرده بودي. همه رو به جلو. همه رو به بالا. اما حقارت انجا بود. و خيال نداشت كه برود. در من. در تو. و ما هراسان از نمود اين حقارت كه در ديگري، حتي بيشترخُردمان مي كرد به هم پشت كرديم . من خسته و درهم شكسته در تاريكي شب، ته ته تنهايي نشستم. هراسان از اين خالي. و به كلمات احمقانه اي فكر كردم كه يك عمر به نظرم توي فرهنگ لغت بودند تا نشاندهنده ي ارزشهاي مزخرف و پوچي باشند كه در يك جامعه ي انساني آدمها را مي بندند به خيش عقلاني بودن. به همسنگي با گله. كلماتي مثل از نو شروع كردن. مثل از شكست خود درس گرفتن، مثل دوباره ساختن... و مثل دوباره عاشق شدن. كلماتي كه همه شان از احساس پوچي پرند، بي آنكه آنرا به كلام در بياورند.

فكر نميكردم برگردم به اين حال. فكر نمي كردم اينهمه راه بيايم و باز چشم باز كنم و همينجا باشم. كه نفسي از تو دور نيست. و نفسي از حقارتي كه در تو مرا با خودش مي كشد به انتها. دل بستن به مردي كه خودش را دوست ندارد، مگر وقتي كه در چهارچوب بسته ي مفاهيم مبتذل از پيش تعريف شده ي گله قابش بگيرند. مردي كه خودش را دوست ندارد مگر وقتي كه فرزند كسي است و همسر كسي است و پدر كسي است ... درست مثل دل بستن به گوسفندي كه همه ي نشان هاي افتخار گله را عين زنگوله اي به گردنش آويزان كرده اند و از اين سو به آن سو مي دود و از شنيدن صداي زنگ ان سر مست است. مردي كه خودش را تنها در آينه چشمهاي گله دوست دارد...

يادت هست، از همه چيز برايم گفتي، جز از خودت. و من حتي نپرسيدم. ديگر حتي مطمئن نبودم چيزي غير از آن وجود دارد. نشستم، در اين فكر كه تو را كجا از دست دادم. و اين همه كي نقش تو را از تو گرفت... و تو لاينقطع از همه چيز برايم گفتي، از همه ي چيزهايي كه دوستشان داشتي و همه چيزهايي كه دوستت داشتند. از همه چيز جز از خودت... و هراس آمد. هراس نبودن تو. و من حتي از تو نپرسيدم... از تنهايي مي ترسي نه؟ ... وقتي كه تمام آينه ها زير پلك شب به خواب مي روند و صداي زنگوله ها خاموش مي شوند. مي دانم.از تنهايي مي ترسي.

من هم مي ترسم. دوباره مي ترسم. و هراسي كه در تو هست و اين فرونشستن كه در تو هست مرا با خودش مي كشد به انتها. فكر نمي كردم برسم به اينجا دوباره. كه بنشينم. كه رها كنم. در جايي عقربه ي ساعتي سلسله وار دور خودش مي گردد و من با خودم فكر مي كنم فايده ي اين همه چيست... وقتي كه زمان تنها فاصله است بين من با تو. بين من با خودم. واقعاً فايده ي اين همه چيست؟

No comments: