Sunday, March 9, 2003

               تو خواهي آمد

               جهان آرام تر خواهد شد
               اين جا كه باشي سويه هاي اضطراب
               در مه ميروند و نوميدي به حاشيه غروب
               سنگي براي نشستن خواهد يافت


                                                             م.آتشي

نامه ای از يک دوست

...بوي دود مي آيد . شالي ها را درو كرده اند حالا دارند آنچه مانده را مي سوزانند. بوي دود را مزه مزه ميكنم .دارم ميروم به جايي و گمان ميكنم يكي از ده فرمان را نقض خواهم كرد.... آهاي ادريس ببينم اينجايي؟ بوي دود شالي مي آيد همان كه دوست داري... .
- دورم...دورم از اينجا
دور نه ادريس! گفتم دود !
-دورم اما دود لبانم را شور كرده...شور ..شور.. .ديريست اما در شريانهاي شب شور نيست.تشويش مانده ست كه با شتاب ميتپد در شقيقه هاي ملتهب دردناك....

....ميگويم سلام ماه بانو. مرا به جايي ميبري؟ ميبرد....
..ميداني دستانت را اگر كنار هم بگذاري ...
ادريس من نقره دوست دارم و گل و كتاب و كلماتي كه با وسواس كنار هم چيده شده اند...تو چه؟
من ماه بانو, ادريس عاشق را دوست دارم, ادريس حسود, ادريس بيتاب و تشنه و ادريس مبهوت را ..

ماه بانو ميگويد : ادريس هرچه در دنياست مرابه ياد او مي اندازد; پنج پنجه, گلبرگ هاي پرپر و ساعت خوابيده ,و پرده هاي كشيده و پله ها .اما كاش ميشد كه بدانم آيا چيزي هست كه مرا به ياد او بيندازد؟ ميگويد : وقتي آمدم , وقتي ليلا آمد همه با هم ميرويم زير پنجره ها عربده ميكشيم........با خودم ميگويم: كاش گوان بود و ميگذاشت ادريس كه سرشانه هاي ضعيفي دارد خود را پشت او پنهان كند. آخر او زمزمه هم كه بكند باز فرياد بلنديست كه گمان كنم حتي به دل خدا كه, خود فراموشيست هم بنشيند... كاش باراني باشد و شهرزاد هم بيايد. بيايد و ادريس به او بگويد خاتون! ميخواهي آنچه به حرشع گفته اي را برايت از بر بخوانم , و بي كه منتظر جواب او شوم بخوانم:

به حرشع گفتم : باران كه ببارد ,چشمهاي تو باراني خواهد شد و تو عادت خواهي كرد به گريستن در باران. ..همچون تمام بارانها خنديد .او معني عادت را نمي فهميد .وچه خوار است اين در ميان حرشع كه او را به عادت وا ميدارد..

ماه بانو ميگويد: دلم براي صداي ليلا تنگ شده است. ميگويم ليلا؟؟
- ليلاي ليلي
ميگويم: ماه بانو! ادريس ديرساليست كه پي ستاره هاش ميگردد و نام كسان و كوچه ها را از ياد برده است ( و اين مال آن وقتهاست. بعدها بود كه فهميدم گم شده ام. يعني ليلا به من گفت اين را. گردن آويزي هم نداشتم كه نشاني خانه ام بر آن باشد..يعني خانه نداشتم اصلا. حالا اين كه غصه ندارد ادريس! خانه و نشاني هم اگر ميداشتي باز گم ميشدي. مگر نه ليلا؟)
واين شد كه ماه بانو ابرويي بالا انداخت و انگشتش را سوي خانه ليلا ها گرفت.
بله ديگر ليلاها! آخر دوتا ليلا داريم. حتي ادريس اين را ميداند!! . يكي ليلاي كوچك. يكي هم ليلاي بزرگ. درست مثل "ب" كوچك و"ب" بزرگ. "ب" كوچك به بادبادك ميچسبد و بازي و بلوا ميكند و به رويش هم نمي آورد. گاهي هم اگر زياد پاپي اش بشوي در بساطش بوسه بي ريايي هم به هم ميرسد. راستي تا يادم نرفته بگويم در بزك سررشته ندارد اين بينوا.!
"ب" بزرگ اما آنست كه آخرتب و بيتاب است. و اين روزها شتاب. حساب و كتاب هم كه ندارد اين سراب (هه تا تو باشي كه به ادريس, بي بزك, حرف راست گم شدن نزني ليلا!) و اين همان است كه دست به اشتباه در انبان مردم ميكند. از هجوم سودا.....

.......

هراتفاق نشانه اي دارد به گمانم . ادريس ديگر تنها گم شده اي نيست اينروزها. بيگانه هم شده ست اين بينوا. (ميشود كه گم شده باشي اما غريبه نباشي مگر نه خيال؟) خيال هم كه همانست كه دلش ميخواست سلامي به ادريس يحيي بگويد اما نگقت آنقدر تا ادريس از انگشتان پاكيزه رنگي اش نشاني اي داد به سپيد. راستي سلام خيال!

حالا بگذريم از همه اينها حتي از نشانه ها و اتفاقها.
ميخواستم بگويم ماه بانو! برويم كنار آن رودخانه آبي حوالي خانه ات,گشتي بزنيم ؟ ميخواستم بگويم بايد غذاي چيني درست كني. شراب سرخ و سفيد و شمع و گل را هم من مي آورم.
ميخواستم بگويم ليلا. مرا سوار آن قايق كه نشانم دادي ميكني؟ من پارو زدن نميدانم.اگر هم ميدانستم گم ميشديم. اما كاسه كوچكي مي آورم كه آب قايقت را خالي كنم. من روبروي تو مينشينم تا بگويمت چقدر به ستاره قطبي نزديك ميشود اين قايق, و تو بگويي از آنجاها كه گذشتيم واز رنگ افق كه چگونه است. و ميخواستم بگويم ليلا ! ؟ آن دورها جايي هست كه مرا ببري تا آب را ببوسم و بوسه ام آبي شود؟
اما خوب كه فكر ميكنم ميبينم ادريس, دلش هيچ نميخواهد. نه بوسه آبي و نه شمع و نه شراب! فقط دلش ميخواهد بگويد كه : خاك بر سر همه چيز.....

......

چه بوي دودي مي آيد. كسي نام مرا صدا ميزند:
اين جور نميشود. تنها يكي از ما بايد بماند. يا تو يا من! نشانه ها را كه ميبيني نه؟
و نميدانم من به او خيره شده ام يا او به من؟ و نميدانم كه من ادريسم يا او؟
هي ي ي .چه بادي ميآيد چه بادي ............

No comments: