Tuesday, March 18, 2003
به من نگو بايد
به من نگو كه بايد بيايي
يا بايد بماني
اين زمزمه ي مكرر دلتنگي
از تو نيست
با تو نيست
روي ديگر دارد اين زن
كه صداي خنده اش
شادمانه در گوشي تلفن پيچيده است
به زن نگو بايد
به زن نگو
كه بايد چيزي باشي
يا جايي
طنين كلام تو
تهي را بيادم مي آورد
و نبودن را
چيزي را كه نيستي
... چيزي را كه نيستيم
بيا
بنشين
بخند
بخوان
برو
اما چيزي نگو
آن درب را ببند
آهسته يا محكم
اما به من نگو
كه بايد بماني
يا بايد زنگ بزني
خستگي من از تو نيست
خستگي من با تو نيست
روي ديگر دارد اين زن
كه شادترين ترانه هاي آن كوچه ي متروك را
به خاطره برايت مي خواند
و صداي لرزانش آنقدر رسا نيست
كه اين تهي را
سرشار كند
من
در برق آن چشمها
بازتاب تهي را مي بينم
و بر آن لبها كلام را:
” بايد به ديدارت بيايم “
و تهي گوشم را آزار مي دهد
من فرياد مي زنم
تو جز صدايي بريده و خشمگين نمي شنوي
من فرياد مي زنم
و تو ...
ترسيده اي ... نه؟
به من نگو بايد
باشد؟
به من نگو.
Subscribe to:
Post Comments (Atom)
No comments:
Post a Comment