ادريس مي گويد كه از هر چه حرف جنگ و ضد جنگ است، بيزار است. ادريس مي گويد كه حالم از هز چي سياسي نويس رومانتيك نشان به هم مي خورد. مي گويد: يك چيزي بنويس آخر! مي گويد:
عجب! پس آنكه روسري آبي اش را به دور گردن انداخته بود و رو به سوي آن كوه بلند گاهي به نجوا و گاهي به بغض و گاهي به خشم و گاهي به شيدايي چيزهايي زمزمه مي كرد تو بودي؟ همان كه آب آن بركه را در مشتش مي بوييد و دست به سبزه مي كشيد و باران مي نوشيد؟ هان ... تو بودي؟ يا باز ادريس در خواب ستاره اي گم شده بود كه از ان حوالي مي گذشت؟ راستي تو بانو! ستاره اي نديده اي؟
برايش مي گويم كه ستاره كه نه، ستاره هايي ديده ام ... روي سردوشي هاي ژنرال هاي ارتش كه مرتب در تلويزيون دهانهايشان را تكان مي دهند و آنچه دهانشان مي گويد با انچه كه چشمانشان، تفاوتي دارد از زمين تا اسمان ... مي گويم كه باز هم ستاره هايي ديده ام ادريس! روي پرچمهايي كه به دور بدن سربازاني پيچيده اند كه دور از خانه و خانواده شان به صيد ستاره رفتند و در برق چشمهايشان كه در بهتي عجيب باز مانده است، درخشش يك انفجار كور مثل آن ستاره شكوفه زده است. آن ستاره ي درد. ان ستاره ي آخرين.
مي انديشم به همه ي ستاره ها. و شب من كه از درخشش تو تهي است. گذاشته ام كه وقت بگذرد ... ادريس مي گويد كه مي رود. كه خسته است از همه ي حرف ها، كه طنينشان به تهي مي ماند. خوب است كه مي رود. من مانده ام. مي داني ادريس ... هميشه اين منم كه مي مانم. تو مي داني چرا؟