شكل و شمايل همه چيز تغيير كرده است. مايكل از كنارم مي گذرد و به خنده چيزي مي گويد و من حيران مي مانم كه چه چيزي در او تغيير كرده است: به طور عجيبي جوانتر به نظر مي رسد... به خنده اي شاد مي گويد: چطورم؟ پيش از اينكه چيزي بگويم نگاهم مي افتد به زني كه لباسي بر تن ندارد و من به سرعت مي چرخم و مي روم به سمت انتهاي راهرو.
در انتهاي راهرو كليدي از جيبم در مي آورم تا دري را باز كنم كه نمي دانم به كجا مي رود. يكي از دوستانم بيرون مي ايد. برخلاف معمول كه آرام و محجوب است با صورتي گل انداخته و حالتي هيجان زده مي گويد: ليلا مي تواني كمي ديرتر بيايي. ببخش كه دوستم را اورده ام خانه ي تو. مرد احمقي است. نشسته است به فوتبال ديدن و مرتب مي گويد كه ده دقيقه ي ديگر بيشتر نمانده است.... بر خلاف او من خيلي ارامم. به تلالو چشمانش نگاه مي كنم و با خودم فكر مي كنم: طبيعي است. اين دختر هميشه هر جا كه رفت دوست تازه اي پيدا مي كند و مي آورد خانه. اين هم به نظرم چيزي مي رسد مثل همه ي چيزهاي ديگر. شانه بالا مي اندازم: مي روم خريد و بعدا بر مي گردم.
در داروخانه اي به دنبال دارويي مي گردم . نمي دانم چه. چشمم مي افتد به چيزي كه بايد داروي پيشگيري از حاملگي باشد. از سر كنجكاوي مي ايستم و شروع مي كنم به خواندن اطلاعات روي آن. با خودم فكر مي كنم كه در اين دنياي پر از جنگ و خشونت، كافي است يكي ميكروبي را در مواد دارويي پخش كند. هر چه كه هست بسته رنگ آبي زيبايي دارد. دارو را در قفسه ي گذارم: من كه معشوقي ندارم تا نگران بچه دار شدن باشم. زني بسيار پير مي رسد و به من مي گويد: من هم تنها هستم اما از اين مي خرم. هميشه. نمي داني كي ممكن است بچه دار شوي ... و با من به راه مي افتد.
به سمتي مي رويم و زن لحظه به لحظه جوانتر و زيباتر مي شود. انگار برعكس زمان راه مي رويم. نگاهش مي كنم و دختر زيبايي با موهاي تابدار بلند و پوستي برنزه مي بينم و با خودم فكر مي كنم كه محال است مردان چنين زني را تنها بگذارند. به تل سرخرنگ پهني كه به سر بسته است نگاه مي كنم و فكر مي كنم كه طبيعي است كه من تنها هستم. و باز فكر مي كنم كه به جز اين زن چطور همه چيز تا اين حد خاكستري است و جامد ... انگار كه از سنگ. رسيده ايم به محوطه ي بزرگي كه در آن چيزهايي مثل قايق هاي مسطح چوبي در هوا شناورند و روي هر يك آدمهايي فرياد مي كشند. يكي از انها كنارم روي زمين مي ايستد. اما من به جاي سوار شدن دست دراز مي كنم و كودكاني را كه روي ان از ترس مچاله شده اند بر زمين مي گذارم اما خودم سوار نمي شوم. اينجاست كه مي رسد. رسيده ام به انتهاي محوطه ي بزرگ. در جلويم دري بزرگ باز مي شود. بزرگ. و ديوارهاي دو طرفش تا خود اسمان كشيده شده اند. بي آنكه حرف بزند مي گويد كه مي خواهد مرا با خودش ببرد. پوزخندي مي زنم. من؟ نه ... من با تو نمي آيم. تو سياهي هستي. من از جنس سياهي نيستم. بدون اينكه از در بگذرم بر مي گردم به سمتي كه آمده ام. كه فكري از ذهنم مثل برق مي گذرد. مي چرخم به سمت درب. من هيچ حرفي نزده ام. فكر از مغزم ذره ذره مي ايد و به صورت لبخندي بر لبم مي نشيند: مي تواني مرا آنقدر توانا كني كه ...؟ و همزمان از ذهنم مي گذرد: ليلا حاضري با سياهي بروي؟ ... از در گذشته ام. در فضايي معلقم كه هيچ چيز نيست. از در گذشته ام بي آنكه بخواهم. من با تو نمي ايم... سياهي ... من؟ ... نه. اين ممكن است از ذهن هر كسي بگذرد.مي خواهم كه برگردم.
بي فايده است. پرده هايي ضخيم و تيره، مثل جريان هاي آب هاي تيره ي اعماق اقيانوس دورم كشيده شده اند. دست و پا مي زنم. بي فايده است. پرده ها تا خود آسمان بلندند و سنگيني شان به كوه مي ماند. مي چرخم اما پرده ها همه جا هستند. يكي را كنار مي زنم. ديگري هست. و ديگري. تا بي نهايت. به دورم مي پيچند... و من انگار براي هميشه در بين اين پرده هاي ضخيم در مانده ام. .. چشم هايم را باز مي كنم: هوا هنوز تاريك است اما نوري در آن دور مي درخشد. از خودم مي پرسم: چه بود اين؟ مرگ؟