Monday, April 28, 2003
دلم مي خواهد آرزوهايم را بشمرم. دلم مي خواهد روي تخت دراز بكشم و به سقف نگاه كنم و فكر كنم كه چه چيزهايي مي توانند در مسير زندگيم، از پشت پيچ اين جاده ي ناهموار بيرون بيايند و باعث شوند كه من احساس خوشبحتي كنم. يا احساس پيوستن. آرزو كردن كه گناه نيست. هست؟ بي ارزويي بد است گمانم. بي آرزويي مي شود چيزي مثل خشكيدن. مثل قرار گرفتن دررديف تنه هاي پوسيده ي درخت هايي كه در يك آخرين بهاري از شوق شكفتن باز مانده اند و وقتي كه باد توي جنگل مي پيچد صداي زوزه خشكي از توي بدنه ي تهي شان در مي آيد و با دو تا سيلي كه از طوفان مي خورند، از يك جايي ، آن پايين هاي تنه مي شكنند و مي افتند روي زمين. گاهي هم روي درخت هاي ديگر... و آنقدر پوسيده اند كه نمي توان حتي با تنه شان آتشي روشن كرد و يا براي لحظه اي رويشان نشست و نفسي تازه كرد.
مي داني ... دلم مي خواهد چيزهايي را آرزو كنم كه ورق خوردن اين تقويم را معني بدهند. چيزهايي كه به زندگي معنايي را مي دهند كه يك سفر طولاني و هيجان انگيز دارد. مسافر راه مي افتد و رديف شهرها و دامنه ها و كوهها را در راه مي بيند و باز به اميد ديدن انها راهش را ادامه مي دهد ... و گاهي در جايي توقف مي كند و از يك فروشگاه محلي گرد و خاك گرفته يك كارت پستال رنگين مي خرد و مي فرستد براي دوست و رويش مي نويسد: 1000 فرسنگ رفتم تا رسيدم به آنجا كه درياچه اي زيبا داشت. شنا كردم و به آواز پرنده هاي دريايي گوش كردم. 1000 فرسنگ ديگر كه رفتم رسيدم به دامنه ي آ ن كوه و از ان بالا رفتم. در قله اش ساعتي نشستم و به تركيب ابر و مه و باد چشم دوختم و صورت تو را به خاطر اوردم. 1000 فرسنگ ديگر كه بروم مي رسم به آن جزيره كه غروب خورشيد را مي توان روي آبي درياي پيرامونش دوباره ديد و 1000 فرسنگ ديگر كه بروم مي رسم به آن شهري كه مردمش شوريدگي را سياه بختي نمي دانند... و و و ...
ولي مي داني ... حس تلخي هنوز از درونم بالا مي زند. عين يك سكسكه ي آرام اما پايين ناپذير. انگار مي خواهد هر آنچه را كه خورده ام بيرون بريزد. مي خواهد خالي ام كند از آنچه كه ديده ام و خواسته ام و ازآنچه كه خواهم ديد و خواهم خواست و خطي بكشد روي همه چيز... مي خواهد ديروز را به رنگ فردا درآورد و امروزم را از آرزوي آمدن آن تهي كند ... و اين حس رنگ و روي تيره ي تو را دارد و برق نگاهت را كه از هر حسي خالي ست. من دستم را دراز مي كنم و آن را در مشتم به سختي مي فشارم تا محو شود و ناپديد شود و به خطهاي كمرنگي كه ناخنهايم روي كف دستهايم مي اندازند نگاه مي كنم و منتظر مي شوم تا محو شوند ... و من به سايه هاي محو روي سقف خيره مي شوم و مي انديشم به آرزوها. آرزويي در سر داشتن كه تن سپردن، وا دادن نيست ... هست؟
Subscribe to:
Post Comments (Atom)
No comments:
Post a Comment