Wednesday, April 30, 2003
چقدر هوا خوب است
زمين چه تميز است
و اين خيابان چقدر تغيير كرده است
و آن خانه كه زماني ميعادگاه ما بود
و در راهروهاي سنگي اش
صداي غژغژ كفش هاي كتاني دختركي
ترسان و مشوش
انگار براي هميشه تكرار مي شد
و رستوران آن هتل مجلل
كه بر درگاهش هميشه
پيرزني خميده بر بساطي محقر
كبريت مي فروخت
در انتظار اضطراب جفت هاي سرگشته
جفت هاي تاقْ تاقْ
اين نرده ها كه تازه رنگ شده اند
و آن درخت كه ديشب ناگهان شكوفه داد
ديشب شام چه خوردي
فردا شايد به ديدن آن دوست مي روي
و پس فردا
........
باور نمي كردم
روزي
حرفهاي بيهوده را چنگ خواهم زد
در اين تلاش بيهوده
براي تداوم آخرين سطرهاي اين قصه؛
اين بازي كودكانه ي نامانوس
كه ابتدا و انتهايش
حتي نفسي از هم جدا نبودند
مي دانم
به كوهنوردي خسته مي مانم
كه آويزان از آن صخره ي آخرين
با سرپنجه هاي خسته اش
انتهاي تن سنگ را
به ناتواني گرفته است
و به پايين مي نگرد
و نرم نرمك تن مي سپارد
به وسوسه ي سقوط
سقوط
و
... رهايي
Subscribe to:
Post Comments (Atom)
No comments:
Post a Comment