Monday, May 5, 2003


پدرام يك جور ديگه در نظر خواهي مطلبي كه راجع به كنسرت پريسا نوشته بودم نوشته است:

فکر کنم چندين بار اين جمله را در اين محيط مجازي تکرار کرده ام...
زندگي معامله بزرگ است. هرچه بدست مي آوري بهايش را بايد بپردازي. خوشي هاي اينسو و آنسوي دنيا با هم جمع نميشوند. ولي مهم تر از همه آنست که نميداني چه ميخواهي . در ۳۵ سالگي که من هم در استانه آن ايستاده ام من هم نميدانم چه ميخواهم. بلي بد است. گاهي در ذهنم خود را ميبينم به پشت روي آب دراز کشيده ام بي هيچ حرکتي گرماي آفتاب را روي پوستم حس ميکنم و آب مرا به هرکجا که ميخواهد با خود ميبرد...


راستش من با جمله ي اول پدرام موافقم. من ان را هميشه به ان صورت مطرح مي كنم كه هر گزينه اي يك سري معايب دارد و يك سري مزايا. اما راجع به خوشي ... خوشي هاي اينسوي دنيا و آنسوي دنيا ... بايد بگويم كه از نظر اين قضيه را به اين سادگي نمي شود حل كرد و نتيجه گرفت. زماني من دختر جواني بودم ناآرام كه آنچه را كه مي خواستم بر صفحه ي زندگي نمي يافتم. باور هاي مذهبي و ناسيوناليستي و ملي و تعلقات خانوادگي، برايم زنجيرهايي بودند كه انسانها خودشان را به انها مي بندند در هراس از روبه رو شدن با خودشان به عنوان يك موجوديت مستقل در جهان هستي. گمان مي كردم كه جهان وطنم. اين بود كه تصميم به ترك جايي گرفتم كه نامش، وطن، برايم مفهومي نداشت. براي من، بحث خوشي هاي اينطرف دنيا نبود و طبعا در اينسوي دنيا هم خوشي پيدا نكردم كه طعم آن را در وطن نچشيده ام. به اينجا كه رسيدم باز با اين حقيقت روبرو شدم كه گاهي آدمها با نفي آنچه كه داشته اند براي خود هويتي مي سازند و هجرت برايشان قدمي نيست براي بريدن رشته هاي تعلقي كه انها را، ما را، از اصل بودن كه از نظر من جستن است و چيزي نو بنيان گذاشتن و ... عشق ورزيدن، دور نگاه داشته است؛ بلكه شايد تنها از نو رشته كردن همان پيوندهاي پوچ موروثي است اما در محيطي با يكسري برتري ها بر طبق قواعد. ديگر اينكه در تلاشم براي شناختن و پرهيز كردن از اين رشته ها كه بايد بدانيشان، تا بدانيشان،بايد دردشان را چشيده باشي، ”من“، يعني همان موجوديت ناآرام ياغي نافي، پي به عشقي برده ام كه مرا به ريشه هايم، به بطن وطني كه به آن اگر نه باور كه تعلق داشته ام، مرتبط مي سازد.

من نمي دانم چه مي خواهم اما هرگز نه تصور ان را داشته ام و نه فرصت آنرا كه روي آب دراز بكشم و بگذارم جريان آب مرا با خود ببرد چرا كه به عنوان يك زن در آن جامعه ي مذهبي جهان سومي براي هر لحظه ي بودنم مجبور بوده ام كه بجنگم. براي مستقل بودن، براي ”من“ بودن، براي حل نشدن در باورهاي پوسيده ي جامعه اي كه در بهترين حالتش، ”تو“ را بار مي اورد كه با كسي بپيوندي و ”ما“ شوي و نتيجه ي زندگيت را ”تنها“ در اضافه كردن چند كودك سرگشته ي ديگر ببيني و خوشي هايي كه مي تواني پيدا كني ... تلاش براي پيدا كردن اين خود، ماهيت وجودي يك زن، در ميان جهاني كه فكر بهره مندي و انتخاب”خوشي“ هايش در وطن و جهان وطن مرا باز مي دارد از رسيدن به آنچه هستم. به ”من“.

دوست من تعبيراين همه به تزلزل ميان ” خوشي“ هاي ”اينجا“ و ”آنجا“ ساده کردن نادرست احساس يك انسان جستجوگر و پرسشگر است. انسانی که در ميان باور هاي انترناسيوناليستي و عشقي كه او را به گذشته ، به كوچه هاي كودكي متصل مي سازد، سرگشته مانده است و هنوز در اين ميانه به دنبال آن انساني مي گردد كه هست، بدون همه ي اين تعلق ها و بدون همه ي اين تضادها. اين ها سرگشتگي منِ من بين يك زن ايراني عاشق است با آن زن آزاد جهان وطن كه قرار است از بطن من بدنيا بيايد ... در هر تولدي دردي هست، مي دانم ... و همين است كه پذيرفته ام ... اما دليلي نمي بينم كه راجع به ان سكوت كنم.

No comments: