Tuesday, May 6, 2003


پدرام پاسخی برايم نوشته است که با کسب اجازه از خودش آنرا در اينجا عينا می آورم:

سلام ليلا ... ميداني اين نظرخواهي چيز غريبي است آدم را تحريك ميكند به اظهار كردن نظر هاي آني . مثل ايميل نيست كه در آن فرصت كني طعم حرفهايت را اول خودت بچشي و چاشني بزني و پيرايشش كني .... ولي همين ويژگي يعني عدم وجود پرده ها باعث بروز واقعيت عريان تفكري است كه در يك لحظه از ذهن مخاطب ياداشت گذشته است.

ليلاي عزيز ... شايد بهتر بود لغت ( خوشي ) را بكار نميبردم . شايد بهتر بود ميگفتم ( فرصت ) . سالها پيش بزرگترين آرزوي من هم رفتن بود . به هر قيمتي آن سال ها هيچ تجربه اي از آن دنيايي كه به آن ميگفتند ( خارج ) نداشتم. تو آن سالها را حتما به ياد داري چون هم نسليم. سالهاي در هاي بسته . منتهاي آرزويم گذشتن از آن در هاي بسته بود. نميدانم كم تحركي ام بود يا دستان خاليم يا هردو كه نگذاشت با آن شور و حال سرم را به در بسته بكوبم تا باز شود. پس از آن فرصتهاي زيادي دست داد تا بروم و از نزديك آن دنيايي ا كه به آن ميگفتند (‌خارج )‌ ببينم. و بعد تر آدم هاي زيادي را ديدم كه اين راه را رفته بودند و پاي صحبت خيلي هايشان نشستم . در صحبت اكثر آنها آنچه مشترك يافتم درد غربت بود و تنهايي. اين معركه وبلاگ هم فرصتي بود براي ما اينوري ها كه درد دل شما آنوري هارا بشنويم.

ميداني ادعايي در تحليل مسايل زندگي ندارم. اصلا ادعايي در تفكر ندارم نزديك تر ين آدم به من هم گاه از سهل گيري من در زندگي گلايه دارد . راست گفتي مسئله را ساده انگاشته ام . براي تو كه در ميان ليلا و ليلي سرگشته اي قضيه بسيار پيچيده تر از اين هاست. ادبيات من و دانسته هاي من هم براي رساندن منظورم ناكافي بود. همين بود كه متاسفانه نظري كه دادم دلگيرت كرد. تو رفتن را بر ماندن ترجيح دادي تا فرصت زندگي انساني سواي جنسيتت داشته باشي . تا از سنت مليت وطن مذهب و باورهايي كه دستانت را بسته بود برهي . و حالا ديگر زنجير ها باز است ولي انگار ريسمان ديگري بر قلبت بسته است. ريسماني از گذشته تا به امروز. ... ...اگر همين امروز بليت بگيري و بيايي تا زماني كه هواپيما به زمين بنشيند قلبت ميخواهد به شوق ديدن همين خيابان هاي دود زده از سينه بيرون بيايد ولي همين كه چند روز از ماندنت گذشت دوباره سنگيني زنجير ها را بر گردنت و بر دستانت حس ميكني.

مرا ببخش اگر ادبيات ضعيفم باعث شد فكر كني احساسات ترا ساده انگاشته ام . ميدانم كه در هر زايشي دردي هست و البته ميدانم كه بر تو هيچ ايرادي وارد نيست كه از آن درد بگويي . ولي در كنار اين همه رنج اگر خنكي نباشد چه؟ اگر به اين همه درد خو كرده باشي و درد منديت دليل ادامه راهت باشد چه؟ اين كودك كه با اين همه درد زاده ميشود اگر فرصت بالندگي نيابد چه؟ در اين جامعه سنت زده فرصت نداشتي روي آب دراز بكشي چون هميشه در حال جنگ بودي ولي حالا كه ديگر از آن بند رسته اي بازهم ميجنگي؟ باز هم فرصت نداري؟ اگر جواب مثبت است كه باخته اي!

***

شاهين دلتنگستان گفت:

وبلاگ، يک ساديسم است. نوحه سرايي از پرطرفدارترين هنرهايي است که نزد ايرانيان است و بس. هرچه سوزناک تر، بهتر. هرچه زشت تر، قشنگ تر. شاد بودن هنر است، و اصلا هم آسون نيست. من هم خيلي از اوقات دوست دارم زجر رو تجزيه کنم؛ دوست دارم زشتي هايي که مي بينم رو ده برابر کنم، داد بزنم، جر بدم و عربده بکشم. چيزي که عجيبه اينه که وقتي که داد نمي زنم، زياد طرفدار ندارم. فکر کنم يک خاصيت غريزيه :‌ وقتي کسي خوشحاله، خوب خوش به حالش؛ ولي خوندن درد بقيه، لذت بخش تره!

***

وراي همه اينها زندگي هركس تفكرات هر كس و البته نوشته هاش در وبلاگ امريست كاملا شخصي. ... آدم هاي بسياري در اين مدت ديدم كه نوشته هايشان انعكاس بخش بسيار ناپيداي ذهنشان بود ... آدم هاي گرياني را ديدم كه نوشته هايشان پر از خنده بود و آدم هاي شادابي را ديدم كه نوشته هايشان مرگ مجسم بود. ياد گرفته ام آدمها را از نوشته هايشان قضاوت نكنم.

و يك نكته ديگر :دوستي را دوست ميدارم ...

No comments: