Tuesday, May 13, 2003



ميدوني گردالوي چوبي عزيزم ... فرار كردن خيلي سخت نيست. مهم اينه كه آدم جايش رو بدونه. من پنج سال پيش بود كه براي اولين بار تصميم گرفتم فرار كنم. قايم بشم. يكجايي ارام بنشينم و زخمهام رو بليسم تا خونشون بند بياد و زُق زُقشون آروم بشه. سوار طياره شدم و زدم بيرون. پرواز كردم. پرواز كردم و امدم. مي دوني وقتي رسيدم اينجا پنج شنبه شب بود. جمعه صبح مصمم و سرحال رفتم كلاس كاريابي. توي راهروي كلاس يك نقشه ي جهان نماي رنگي بود. رفتم اندازه گرفتم و ديدم روي كره ي زمين كه با خطهايي كه ما بهشون مي گيم نصف النهار جغرافبايي، به بيست و چهار تا قاچ عمودي مساوي تقسيم مي شه، تورنتو هشت تا قاچ با شهر من فاصله داره، يعني اگر چهار تا قاچ ديگه مي رفتم و مي شد دوازده تا قاچ، من يك جايي بودم درست اونور كره ي زمين. نقطه ي مقابل شهرم. خوش خيال بودم. فكر كردم اين فاصله ديگه كافيه و مشتم را براي تهران تكان دادم: ديگه دستت به من نمي رسه!

اين نشد، مي نشستم و فكر مي كردم به فاصله. و ديدم كه جاهايي هستند، توي همون شهر خودم كه من از درشون كه وارد مي شدم همه چيز ميموند پشت در. و در اين نقطه ي دور و خلوت اونور كره زمين من جايي پيدا نمي كردم كه از يادها رهايي پيدا كنم.... يادها و درد. مي پرسي كجا؟ به نظرت ساده است و شايد احمقانه ( بيخود!! ... از پارچه فروشي كه بدتر نيست!!): سالن واليبال. مي دوني من از بيست سالگي كه واليبال رو شروع كردم يك دل نه صد دل عاشقش شدم. هر چند كه واليبال هم مثل پسرهاي هم وطنمون تازه سال دوست داشت و بيست ساله چندان برايش دندونگير نبود اما خوب كي بود كه از رو بره! دوره دانشجويي باشگاه هاي مختلفي رفتم. بعدها ما با امكاناتي كه شهرداري تهران دراختيارمان گذاشت تو جنوب شهر، ته قلعه مرغي، يك تيم درست كرديم. مسابقات باشگاهي تهران رو شركت مي كرديم. هفته اي سه شب چهار ساعت تو سالن عرق مي ريختيم و مي خنديديم. اون موقع يك سرو چه ارزشي داشت ... يا يه پاس خوشگل لب تور! ... در ميان آن دخترهاي ورزشكار پر سر و صدا زندگي رنگ شيريني داشت.آمدن من از شهرم همان و كوتاه شدن دستم از دلخوشي هاي پر حرارت و شرارت آميز بازي گروهي واليبال همان. ساده است: فرار من رو از چيزهايي كه دوست هم داشتم جدا كرد. تازه ... من هميشه هواي واليبال رو حتي بيشتر از طرف مربوطه داشتم و اون از بس بايد منتظر مي شد واليبال من تموم شود، كلي سگرمه هايش تو هم بود ... اما من ... ها ها ... خياليم نبود. زن مستقل يعني اين: من رو اگه مي خواهي بايد همين طور كه هستم بخواهي. دربست!!

الان گاهي وقتها كه مي خواهم فرار كنم، ديگه بليطها رو چك نمي كنم، يا قاچهاي روي نقشه رو نميشمرم ... مي روم نقشه ي يك نقطه ي تازه تو طبيعت كه حتي خيلي هم دور نيست رو مي گيرم. مي روم اونجا و صداي باد و آب به من آرامش مي دهند. چرا؟ چه مي دونم. راستش اگر از من بپرسي مي گويم كه اينهم موقته ... هي بايد تجديدش كرد. اما هربار عين مرهم زخماي آدم رو خوب مي كنه. حالا تو اگه مي خواهي ”موقتاً به صورت ناموقت“ فرار كني، بيا پيش من تورنتو. ما پارچه فروشي هاي خوبي داريم ها. از اونهايي كه وارد مي شوي، تهشون ديده نمي شه. يك كاناپه ي تخت خوابشو هم دارم كه هميشه منتظر مهموني است كه نمي ايد. خودت هم مي دوني كه مد و همه ي چيز هاي دلنگ و دولونگي كه اروپا يك عمري بهشون افتخار مي كرد هم دارن راهشون رو به امريكاي شمالي پيدا مي كنن و به زودي باز اروپا بايد كاسه دستش بگيره بيفته دنبال امريكا! ... خوب ... چي مي گي؟ حالا بگذار چند صباحي هم اين امريكايي - كانادايي ها بنشينن سر اون ميز يكنفره. صيغه ي دائمي را هم مي خونيم به خدا. مي دوني كه حاجيت از مخالفاي اصلي هر چيز موقتيه!!! لباس سفيد ... كفن سفيد... خوب چي مي گي؟ ... كفيلم؟؟!

No comments: