Monday, May 19, 2003
صدا را شنيده ام. می دانم که در جايي در همين نزديکی گلوله ی نوری به سمت آسمان می جهد و می دانم که لحظه ای ديگر مانند گلی خواهد شکفت و دوباره سقوط خواهد کرد. در پاره های نور رنگارنگ که رنگهايشان انگار شادی را معنا می کنند، يا شايد هم کودکی را. می انديشم به رنگهاي گرم و صداهاي پر طنين و دستم را بر سطح صاف و عمودی ديوار می کشم و رنگها انگار پاک می شوند و صداها خاموش. سکوت. صداها، صدای هلهله ی کودکانه ی شاد و ترکيدن حباب های نور کمرنگ تر می شوند و کمرنگ تر. حسی اما از پشت می آيد و با سرانگشتهايش روی گردنم دست می کشد و انگار در گوشم می گويد: از کودکی می گريزی؟
پيش از آنکه بدانم در بالکن ايستاده ام. تکيه می دهم به هره ي پيش ساخته ی سيمانی و نگاه می کنم به گلهای نورانی قرمز و سبز و بنفش و زرد که با صدای بلندی در آسمانی در همين نزديکی شکوفه می کنند. خدايا چقدر رنگ... می خندم. کودکی خوب است. آتشبازی خوب است. تعطيلی خوب است. حتی وقتی اين جشن، جشن من نيست. وقت آن هم می رسد گمانم ... وقت تو چطور؟ ها؟
Subscribe to:
Post Comments (Atom)
No comments:
Post a Comment