Wednesday, May 21, 2003
دارد نزديک می شود. آخر های ماه می. پارسال همين موقع ها بود. نمی دانم درست چندم ماه می. نمی شود فراموش کرد. چرا .شايد هم می شود. من اما فراموشم نمی شود... و همه سرشان را تکان می دهند... و همه می گويند که اگر يک بار ديگر رهايش کنم که برود، ليلا را، ديگر نه اينها و نه آنها. فکر می کنند که دست من است... و دست من نيست.من هم گمش می کنم. گاهی اصلا پيدايش هم نيست. گفتم که آن سال هم آخرهای ماه می بود؟ مهمانم بيست وچهارم رسيد. گمانم چهارشنبه روزی بود. يکشنبه چندم است؟ يکشنبه شب. به گوشی سياه تلفن نگاه می کنم. گمان می کنم همين سياهی اش مرا به فکر می اندازد. شايد بايد گوشی تلفن ديگری بگيرم. به رنگ ديگری مثلا، يا به شکل ديگری. شايد بايد بخوابم. ديروقت است. صبح زود است. عصر است. می بينی. بايد بخوابم. شايد تا صبح پيدايش شد. شايد مجبور نباشم که از پی اش بروم يا نروم. شايد بنشيند. شايد نرود.بايد بخوابم. می دانی .... اگر برود باز هم برمی گردد... و اينجا روی مبل می نشيند و به بيهودگی خيره می شود. هر وقت هم که رفته، برگشته است. اينجاست. مگر نمی بينی اش؟
Subscribe to:
Post Comments (Atom)
No comments:
Post a Comment