لحظه ي كامل
در خالي ترين لحظه ها مي آيد لحظه ي كامل. يادم هست كه نوشته بودي: ببخش كه نتوانستم لحظه ي كاملي برايت خلق كنم و حضورم شايد حتي لحظه هايت را ناقص تر كرد .... نوشته بودي و اشكهايت روي نامه چكيده بود. دو سال بعد ، وقت پاره كردن نامه، در خودم يكجور قساوت ناشناخته سراغ كردم. انگار كوچكي تو را پاره مي كردم و ناتواني خودم را. از آنها فرار كرده بوديم نه؟ نگاه داشتنش در آن نوشته ي احساساتي اشك آلود، سانتيمانتاليستي نهفته اي را به يادم مي آورد كه از آن بيزار بودم. ظرافت بيهوده چرا؟ پاره ها را مثل قصه ها در آب روان نريختم با به دست باد ندادم. همينطور ساده ريختم در كيسه ي زباله ي توي آشپزخانه روي مانده هاي بويناك غذاي روز گذشته... وراستش هنوز در ميان زباله ها، تصوير جوهر روان نويس سبز رنگ را كه روي كاغذ سفيد خط دار مي دويد، خيلي خوب به خاطر مي آورم.
در تنهاترين لحظه ها مي آيد لحظه ي كامل. باور مي كني؟ انگار دستي داشت. دستي كه مرا با آن برداشت و برد روي دورترين جاي جهان. زمينم گذاشت. پرسيد كه كجا مي خواهم باشم. از آن بالا نگاه كردم به همه ي آنچه كه مي شود ديد و خواست ... و آرامش آمد و شادماني نهفته: ” همين جا كه هستم“. چشمم را باز كردم. كفهاي سفيد رنگ وان آب را پوشانده اند و من هستم. به تمامي. همانجا كه بايد باشم. و انتخاب كه زماني پيش ناگزير و تلخ بود، انگار شكوفه مي دهد.
در غيرمنتظره ترين زمانها آمده است لحظه ي كامل. كف هاي سفيد پفكي كه بوي بهارنارنج مي دهند را به طرفش پرت مي كنم: گرفتمت! حتي اگر بروي، باز برمي گردي. شيشه ي عمرت را ديده ام!
No comments:
Post a Comment