Monday, June 9, 2003

هميشه فراموش مي كنم كه اين همه تب، اين همه تاب براي چيست. خسته مي شوم و بيهودگي انگار نفسم را مي بُرد. به ناچار فاصله مي گيرم. هميشه چيزي هست، هميشه جايي هست كه من از آن فاصله مي گيرم. با همه ي اين تقلا دور مي شوم و بازمي رسم به جايي. به چيزي ديگر. و اين تكرار سلسله وار انگار نمي خواهد تمام شود. خنده دار است شايد، كه در خستگي و نابردباري ام همه چيز رنگ تو را به خود مي گيرد. آن رنگ تيره ي نا مهربان. يا بهتر بگويم خشمگين. مي داني، خوب مي داني كه همه ي اين رفتن ها انگار بيهوده مي شوند. كه من گاهي از تو فرار مي كنم و گاهي به تو.

مي داني ... خسته كه مي شوم، يا سردرگم، حتي باور مي كنم كه خوب است كه تو همانجا ايستاده اي. مثل يك نشانه كنار اين راه. مثل مفهوم وطن، يا مادر، يا ايراني بودن. مفاهيمي كه عوض نمي شوند و طنينشان هر جا كه باشي و هر چند صد ساله كه باشي حسي بدوي به تو مي دهند و نه مي تواني ازشان فرار كني و نه مي تواني بهشان پشت كني.

هميشه من مي روم و تو مي ماني. من درابتدا و انتها و ميانه ي راه مي مانم و مي روم و مي آيم ..... و تو مي ماني. و من به اين فاصله ها فكر مي كنم كه تا چه حد حقيرند. من بهشان آويزان مي شوم. به فاصله ها. و مي خواهم باور كنم كه مي توانند مرا با خودشان ببرند. مي دانم. خوب مي دانم كه چقدر احمقانه و پوچ است. كه فاصله ها هستند، اما تنها بين من با من. من، مصمم و اميدوار و پرتلاش در ميانه ي اين راه ناآشناي دور، با من كه در جايي آشنا در ميان مفاهيم تغيير ناپذير يك جامعه ي بدوي شرقي، در هم شكسته و تلخ باقي مانده ام... و برايم باور نكردني است كه تنها تو مانده اي، در فاصله ي ميان دو من.