Wednesday, June 18, 2003

دچار شده ام. دچار. غوطه اي در درياچه اي آرام و زلال زدم و ذهنم لبريز شد از ان اقيانوس. از آن اقيانوس دور. هي تو! ... تو كه كنار آن بركه ي آرام نشسته اي ... تا به حال هيچ به اقيانوس فكر كرده اي؟ ... من سالهاست ... سالهاست كه عاشق اقيانوسم. اقيانوس خشمگين. سرد... و هر جا را كه نگاه مي كنم باز هم چشمم پر است از آن همه غوغا و از آن همه تيرگي بي نهايت. از بي نهايت. خشم بي نهايت و شور بي نهايت و شيدايي ... و من از اين نگاه هاي خالي چقدر مي ترسم ... و از امكان ... و از تلاقي. نگفتي ... تا به حال عاشق شده اي؟ به اقيانوس يا به باد ... يا به آن شب دور كه سالها پيش گذشته است؟ گمانم نه. از نگاهت پيداست. از نگاه كردنت به آسمان ... و به دور. زاويه ها حرف مي زنند؛ نمي دانستي؟