Monday, July 7, 2003

سرد حرف مي زنيم. سرد. مي داني ... من اصولاً نمي توانم سرد حرف بزنم. حتي با آدمهايي كه توي آسانسور مي بينم... و هميشه يك شوخي هم چاشني موضوع مي كنم و مي چسبانمش آخر هر پاراگراف. تو هم شايد خنده رو نبودي، شايد خيلي به قاعده حرف مي زدي و آرام ... اما نوعي هوشياري آرام و پذيرا در صورتت و در آن نگاه تيز روشن داشتي كه ديگران را ارام مي كرد و باعث مي شد كه دل بدهند... و آن گوشه ي ناآرام بيني ات آماده بود كه به نوعي شيطنت بالا بپرد... حتي وقتي كه خشمگين بودي. من نمي توانم سرد حرف بزنم. اما با تو ... عجب سرمايي است نه؟

سرد حرف مي زنيم. از قيمت زمين در جاده اي در غرب تهران كه نمي دانم ديگر به كجا منتهي مي شود. از اين همه تغيير كه در پنج سال غيبت من رخ داده است. از آنچه كه داريم. تو داري. هي بر زبانم مي آيد كه از ناچشيده ها و ناديده هاحرف بزنم. اما مكالمه با آن جريان سرد و تلخش كه كم كمك در دهانم مزه ي زهر مي گيرد، مانعم ميشود. همه ي عقل عالم انگار مي آيد و در كله ام همهمه ميكند و از واقعيت لحظات مي گويد و از پذيرش ... و از به سر آمدن كودكي. تو حرف مي زني و كسي ديگر حتي شانه هم بالا نمي اندازد. حرف را تمام مي كنم و راه مي افتم. برمي گردم به اين سمت، به اينجا كه هستم اما براي يك آن اختيارش از دستم در مي رود و برميگردد و به تو نگاه ميكند. و در ميان آن همهمه ي بي پايان آدمها و خانه ها و بزرگراه ها و قطعات زمين، نگاهش از آنچنان سرسپردگي تلخكامي لبريز است كه .....

باز برمي گردد ... و راه مي افتم... و خستگي و تلخكامي اش در صدايم مي نشيند. از پنجره نگاه مي كنم. باد مه متراكم را جا به جا مي كند و چشمم مي افتد به ساختمان مقابل و صداي باران را ميشنوم كه به آرامي از روي شيشه سر مي خورد و مي لغزد روي درگاهي آجري. چقدر خوابيده ام. تمام راه را شايد. مي داني ... در شهر من حتي تابستان هم مه مي ايد و همه چيز را ميپوشاند. در شهر من از وراي سفيدي يكدست مه صبحگاهي مي شود نماي آجري ساختماني را از دور ديد و باور كرد كه اين تلخكامي انتهاي ما نيست. من يا تو. تو چطور ... ديگر به چيزي باور داري؟

No comments: