سلام ...
خواستم برات از تناقض بگم و درد ... ميدوني ليلا وقتي يه عده لات و چاقو کش بهت حمله ميکنن و تا ميخوري ميزننت يا رفيق هات رو جلوي چشم ات از جمع ميکشن بيرون و با چاقو و پنجه بکس ميفتن به جونش و تو از ترس ميلرزي و نميتوني کاري کني يه حسي تو آدم بيدار ميشه ... نفرت ... ميدوني که اگه يکي از اون فاشيست ها دستت بيوفته تيکه تيکش ميکني ... دردناکه ولي حقيقت داره آدم در يه لحظه سگ ميشه ميتونه حتي آدم بکشه ... اما خب ناسلامتي ما معتقديم که خشونت نورزيم ... معتقديم همه قرباني شرايط بي رحمانه هستيم چه اون بيسواد لات که جلوي چشمم رفيقم را تيکه پاره کرد چه منه دانشجو ... اينجا تناقض ايجاد ميشه ... ميدوني نفرت رو نميشه کاريش کرد مثل يه غده رشد ميکنه و عذابت ميده ... شب ها کابوس ميبيني ...بعد يه مدت نفرت رشد ميکنه ... از اصلاح طلب هاي حکومتي متنفر ميشي از اپوزيسيون خارج متنفر ميشي ، از مردم بي تفاوت و دست آخر از خودت ... اما نميتوني نفرتت رو ارضا کني چون با روحت تناقض داره ... در حالي که يه چريک با نفرته که زنده است و مبارزه ميکنه ... حالا به اينها ناميدي و شکست هاي پشت سر هم رو اضافه کن ... تمسخر هاي ديگران رو اضافه کن و تنهايي رو ... مايي که زماني ( سال هاي ۷۷ و ۷۸ ) هزاران نفر همه با هم بوديم الان به چند صد نفر تنزل کرديم ديگه نه راهمون ( که ميخواستيم ماندلا باشيم ) خريدار داره و حتي خودمون ، تنها کاري که ميتونيم بکنيم اينه از جسممون مايه بذاريم و اعتصاب غذا کنيم ... اينم آخرين بدبختي ما ته مونده هاي سال هاي دوم خرداد ... همش شبيه يه کمدي مضحکه ... يه سيرک بزرگ ...
ميدوني ليلا اين نفرت براي من ( احتمالا به خاطر روحيه هجو گرا و آنارشيست ام ) تبديل شد به حس حقارت ... حقارت خودم ، ديگران و دست آخر انسان ... شدم يه هجوگراي هيچ انگار ... شده ام عين شخصيت رمان * عقايد يک دلقک * نوشته هاينريش بل اگه تونستي بخونش ... اينم آخر عاقبت ما آبجي! ... به قول مولانا :
خنک آن قماربازي که بباخت هر چه بودش ... و نماند هيچش الا هوس قمار آخر
خوش باشي ...
No comments:
Post a Comment