گاهي فكر مي كنم ايا مي شود فقط يك لحظه، يك لحظه ي ناچيز، تلخي دوري را از ياد برد ... و بيهودگي اين همه هياهو را. گاهي فكر مي كنم در تو بودن، با تو بودن تلختر بود و اين جدا افتادگي غم انگيز و ناگزير تلختر بود و همه چيز تلخ تر بود و زهر بود و من همه را بلعيدم تا بتوانم تاب اورم. تا بتوانم در چشمها نگاه كنم و فكر كنم كه هستم و ... و اين توهم مثل تكه تكه هاي گوشتي متعفن، باز مانده ي استفراغي ممتد و پايان ناپذير از موجوديت من روي زمين مي ريزد و رد ان بغض مي شود و كوچكي و سرتكان دادن هاي نااميد و ... تنهايي. و آن دهان كه باز و بسته مي شود و نگاه هاي تهيِ آسوده، گرسنه ي اسودگي، و كلمات مرتب تكرار مي شوند و صدا بلند مي شود و بلندتر مي شود و تكرار مي شود: نمي تواني ... مي خواهي ...گرفتي ... نخواستي ... مي توانستي ... نبودي ... دادي ... نمي ماني ... نرفتي ...
و سرسام ... و تنهايي. گاهي فكر مي كنم كاش مي شد يك لحظه از ياد برد و دل بست به آنچه كه در پيش روست. ارام. تهي. آسوده.
No comments:
Post a Comment