نمي خندد. خيلي جدي مشغول خوردن است. با يك دستش چنگالي را نگاه داشته و با دست ديگرش يك دستمال سفره را. خيلي خوب اينكار را مي كند. تكه هاي مرغ را با چنگال بر مي دارد و در دهانش مي گذارد و موهاي طلايي رنگش را كه روي چشمهايش ريخته اند با بازويش كنار مي زند. خيلي خوشگل است. خوشگل. چشم آبي و موبور. با پوستي به رنگ مهتاب.
نمي توانم لقمه اي ديگر بخورم. تكه هاي قرمز رنگ لبوي پخته و جعفري خورد شده را با سر چنگال مخلوط مي كنم و فكر مي كنم كه چقدر سخت مي تواند باشد اين فاصله. فاصله ي من با زمستان يكسال دور. زمستاني كه آمد تا بماند.
نگاهش مي كنم. با دستمال سفره به دقت لكه هاي ميز را در كنار بشقابش پاك مي كند. قاشقش از دستش مي افتد. براي اولين بار همه ي اين بزرگي اعجاب انگيز و پيش رس محو مي شود و گريه مي كند. مادرش، زني موبور و سفيد چهره، خم مي شود و بي انكه در حال خوردن حتي نگاهي به اين چهره ي اخمالود و جدي بيندازد، سرسري قاشقي را به دستش مي دهد. .... و او دوباره مشغول مي شود و زيبايي بر مي گردد و مثل بغض در گلويم مي نشيند.
نمي فهمي، نه؟ هرگز نفهميدي. خوب است. برايت خوشحالم. براي بچه هم. همه ي هزينه اش چه هست مگر؟ يك بشقاب غذاي ناخورده و چند قطره اشك؟ تو حتي بيشتر از من گريه كردي. شب رسيده بود ... و تاريكي. من از آن سوي ميز خم شدم و غذا را با دست در دهانت گذاشتم و تو گريه كردي و من خنديدم: فردا همين موقع؟ ... و فردايي نيامد. آن روز و من و تو و همه چيز چند ساعت بعد بايد تمام مي شد ... و شد. آن زني را كه فرداي آن روز در تاريكي گريه مي كرد من نمي شناختمش ... تو چطور ... ؟
No comments:
Post a Comment