Wednesday, July 2, 2003

دوچرخه هايمان را سوار مي شويم و مي رويم به سمت Down Town. در امريكاي شمالي به مركز شهر كه برجهاي بلند غولهاي تجاري جلوي آسمان را مي گيرند و پياد روهايش به شلوغي پياده روهاي تهرانند مي گويند: پايين شهر. انگار همه ي سر و صداهاي شهر با ان مناطق مسكوني ساكت و خلوتش آنجا ورم مي كند و سينماها و بارها و كافه ها و سكس شاپ ها و مراكز فرهنگي-هنري تا ديروقت بازند و آدمهاي اهل حال و روشنفكر و اراذل و خلاصه همه جورش را مي شود همه جايش ديد! شباهتش به تهران است كه باعث مي شود هم دوستش داشته باشم و هم كلافه شوم. مي داني كه چيزهاي دوست داشتني بهتر از هر چيزي مي توانند آدم را كلافه كنند ... و دلتنگ.

من مي پيچم به سمت خيابان Church. بچه ها اما مي گويند: نه! نــــه!.... آخر خيابان چرچ محل اصلي كافه ها و بارهاي همجنسگراهاست. من اما دوستش دارم. خيابان زنده اي است. پياده روها و رستورانها و بارهايش، كه حالا در تابستان صندلي هايشان را در فضاهاي باز مشرف به خيابان هم مي گذارند، پر است از جواناني كه نگاه هاي تند و تيزي دارند و معمولا حلقه اي گرد توي يكي از گوشهايشان هست. حلقه به گوشيشان را دوست دارم اما.

مي رسيم به خيابان يانگ كه قلب تورنتو است و پا مي زنيم به سمت درياچه. من ديگر نمي توانم خودم را مهار كنم. فريادزنان و با سرعت مي تازم به سمت رديف مرغابي هايي كه با تنبلي لب پياده روي چوبي كنار آب نشسته اند و زير لب غرغري مي كنند و يكي يكي شلاپ شلاپ مي پرند توي اب . حمله مي كنم به سمت كبوترهايي كه روي حاشيه ي سبز كناري دانه مي چينند و مي پرانمشان هوا. دوستانم مي خندند اما يك زن جوان كه در كناري مشغول تماشاي درياست با قيافه اي عصباني به انگليسي مي گويد: راحتشان بگذار. با دوستانم مي خنديم. بهشان مي گويم: بابا اينها احتياج دارم به هيجان. مي ميرند از اين سكون و يكنواختي ها!

... سه تا بيخانمان؛ دو مرد و يك زن؛ با سر و وضع درب و داغون، سياه و كثيف و ظاهراً معتاد؛ گوشه اي نشسته اند. و مي بينم كه برايم دست تكان مي دهند. به دوچرخه ام تكيه ميدهم و مي ايستم به حرف. راجع به مهاجرت و كي آمدي و اينجا كجاست و اينجا را دوست داري و ... يكيشان زني است آفريقايي و محجبه كه گمانم معتاد نيست، تا مي شنود من ايراني ام مي گويد: سلام عليكم. (و به انگليسي ادامه مي دهد:) شما خواهر ديني من هستيد. جواب مي دهم: سلام عليكم ... و ادامه مي دهم: راستش گمان نمي كنم من خواهر ديني هيچ كسي باشم. دوست شايد اما اين يكي : نه! دوستانم دورترك ايستاده اند سري به علامت سلام برايشان تكان مي دهند. يكي شان مي گويد: ليلا تو يك مدتي بيايي اينطرفها گمانم با بي خانمانها و بدبخت بيچاره هاي تورنتو رفيق شوي. مي خندم: پس چي؟

در راه بازگشت نگاه مي كنم به شهر كه رو به سكوت مي رود و تاريكي. درست مثل شيدايي كه جايي در قلب من، در قلب تو خاموش شده است ... به جواني پرشور و ... ... بايد رفت و خوابيد. همين.

No comments: