برای ادريس يحيی که ستاره هايش را در آسمان نيست که می جويد
می دانی ادريس ... امروز هم مثل هر آخر هفته رفته بوديم پياده روی. يک مسيری را انتخاب کرديم که تا به حال نرفته بوديم . خيلی خوشگل بود. برای من هر جايي که درخت و درياچه و اسمان باشند و دوستانم در اطرافم، می تواند خوشگل باشد و ديدنی.باران تندی باريد و سرتاپايمان را شست. تابستان اونتاريو همينطوری است. هيچوقت نمی توانی به هوا اطمينان کنی. يک آن از گرما بيچاره می شوی و لحظه ای ديگر از سرما دندانهايت به هم می خورند. می دانی ... من همين خاصيتش را خيلی خيلی دوست دارم. خاصيت غير منتظره اش را. و اينهمه آشفتگی را. در راه برگشت به درياچه ی کوچولويي رسيديم و تا دوستان با سر و صدا و شادی چای و ساندويچشان را بخورند، جستی زدم در آن و غوطه ای خوردم و زدم بيرون و فکر می کردم تا در اين دنيا يک جايي يک کف دست آب برای آبتنی هست، شادی هم معنا دارد و بودن هم. حتی اگه موهايت عين جلبک بچسبند کف سرت و پشه ها پدرت را در بياورند و دوستانت فکر کنند که عجب خلی هستی تو.
در راه برگشت بچه ها توی ماشين خوابيده بودند و من نرم و آرام رانندگی می کردم و با سی-دی می خواندم که: ای يوسف خوشنام ما ... خوش می روی بر بام ما ... ای در شکسته جام ما ... ای بر دريده دام ما ... ای نور ما ... ای سور ما ... ای دولت منصور ما ... جوشی بنه در شور ما ... تا می شود انگور ما ... و فکر کردم به جام شکسته ی تو و می. فکر کردم عجب سخت گذشت اين سالها. و دلشکستگی عجب ناگزير بود... و شور. به پشت سر نگاه کردم و فکر کردم: ای يار... تو چه بود که می خواستی؟ ... و نگاه شرارت آميزی از توی آينه برق زد: می نبود ... سرکه بود شايد اما می نبود! ... گفتم بروم به ادريس بگويم: باختن نيست. اصلاً باختنی و بردنی نيست. تفاوت جوش و شور و می و سرکه است پسر. سرکه می خواستی مگر تو؟
می گويم اين نوشته را الان ديگران می خوانند و شايد فکر کنند که من عقل از سرم پريده است ... سرکه يعنی چه آخر؟... اما تو می دانی که عقلی نبود که بپرد. خيالی هم نيست. سرت را بالا بگير و به آسمان نگاه کن. می بينيشان. بيرمقند و بيرنگ شايد. چون تو خسته ای . من هم همينطور. از اين همه انکار. اجازه داديم که انکارمان کنند .به خيال خودمان انکارشان کرديم ...نکرديم؟ ... رفتن به دنبالشان را رها کنيم؟ حالا راهی هنوز نيامده ايم که. به قول اين اجنبی ها: Put urself Together. افتاده يا خيزان، آن کله ی گچی ات را اگر بالا بگيری، می بينی که ستاره هايت هستند ... کوری مگر بچه؟
No comments:
Post a Comment