داستانی که آغاز شده
برای بدنيا آمدن بچه
دنيا هرگز آماده نيست
هنوز کشتی های ما از وين لانديا بازنگشته اند
هنوز دره ی حضرت گوتارد پيش چشم ماست.
نگهبانها را بايد در صحرای طور گم کنيم،
خودمان را هر طور که شده بايد از کانالهای فاضلاب
به مرکز شهر برسانيم،
بايد به پيشگاه پادشاه هارالد چاقوتيزکن مشرف شوم
و منتظر سقوط وزير فوشه باشم
تازه در آکاپولکو
همه چيز را دوباره آغاز خواهيم کرد
ذخيره های پانسمان تمام شد
ذخيره های کبريت، دليل ها، پنجه بکس ها و آب
کاميون نداريم و ديگر از طرف مينگ حمایت نمی شويم
برای رشوه، کلانتر اين اسب لاغر را نمی پذيرد
تا اين لحظه هيچ اطلاعی از اسرا نداريم.
غار گرم تری برای روزهای سرد نداريم
و کسی نيست که زبان هاراری بلد باشد.
نمی دانيم به چه کسی در نينوا اعتماد کنيم
شرايط حضرت کاردينال را نمی دانيم،
نمی دانيم چه اسمهايی در کشور بريا هنوز باقی مانده
می گويند شارل چکش صبحگاه فردا حمله خواهد کرد
پس بايد خئوپس را رام کنيم
داوطلبانه خومان را معرفی کنيم
دين را عوض کنيم
به روی خود نياوريم که از دوستان حاکم شهريم
و رابطه با قبيله ی کوابه داريم.
دوران آتش روشن کردن فرا می رسد
با تلگرافی مادر بزرگ را از شهر زابيه ژوو خبر کنيم
گره های خيمه های چادر نشينان را باز کنيم
تا زائو به راحتی فارغ شود
و بچه سالم بزرگ شود.
تا گاهی خوشبخت باشد
و از روی پرتگاه ها بپرد.
تا قلبش صبور باشد
و عقلش هوشيار و دورنگر.
اما نه آنهمه دور
که آينده را ببيند
اين استعداد را
ای نيروهای آسمانی،
از او دريع کنيد.
شعر از: ويساوا شيمبورسکا
Monday, August 4, 2003
Subscribe to:
Post Comments (Atom)
No comments:
Post a Comment