Wednesday, August 6, 2003

بايد صبر كرد. حكايت من هم شده حكايت يوسف يونسي. بوي پيراهن يوسف يادت هست؟ ... آن پيرمرد كه در تاريكي بر سرت فرياد مي كشيد. پيرمرد مومن. پيرمرد خسته. حكايت من نمي دانم حكايت اميدواري ست يا ايمان... من ايمانم را از دست ندادم اما اميدواري ... گمان نمي كنم كه هرگز با من بود.

من اينجا نشستم و منتظر شدم. نه مثل يوسف كه در انتظار پدر ... مانند زليخا در انتظار يوسف. مثل يونس در انتظار بازگشت. در تاريكي مطلق اين دهان بسته، كه همه چيز را مي بلعد و در خود فرو مي برد. تو باور نداري. آينه ها باور را از تو گرفتند نه؟ و تو به تصاوير خندان که روی سطح ان می لغزيدند پيوستی. من اما هنوز منتظرم. و ديوارها انعکاس هيچ چيزی نيستند.و اين تاريکی. آخر سرچشمه ي اين آرامش گمشده توي شكم كدام ماهي كدام بحر اين عالم گير كرده ... من نمي دانم ...و تو .......................راستي ... چه بايد كرد؟