تشييع جنازه ي يك اصول گرا
گاهي آرام است. گاهي نه. خنده دار است كه هنوز مي تواند خشمگين شود و خنده دارتر كه متعجب. مي گويم خودت را گول نزن. مي گويم نمي بيني كه برايت كافي نيست. سرش را برايم بالا مي اندازد. مي خواهد باور كند كه سهمش همين بوده است اما هنوز از تصوير آدمها وقتي كه در آينه ي ديگران منعكس مي شوند جا مي خورد. خشمگين كه مي شود تمام شب را بيدار مي مانم و بيهوده سعي مي كنم تا آرامش كنم. اما خشم هميشه منجر مي شود به همان حس دردناك كه انگار جزئي از وجودش شده است. يعني دلشكستگي. صبحها با گريه از خواب بيدار مي شود و تلخكامي نفسش را مي برد.
زياد حرف مي زند. گاهي با بي ظرافتي يك ماترياليست اساساً احساسات را نفي مي كند و مي گويد كه دلشكستگي مي تواند نباشد. مي گويد: ”ببين! من الان چشمهايم را مي بندم و باز مي كنم و دلشكستگي مي تواند كه ناپديد شود ... و عشق مي تواند كه نباشد.“ و چشمهايش را باز مي كند و رنج بيشتر از هميشه در آن هست. تلخ مي شود. از انعكاس بي اعتمادي در نگاه من تلخ مي شود . كودكي ساده لوحانه ي يك كمونيست 13 ساله و شرارت 19 سالگي يك اگزيستانسياليست ساده دل و عاشق را كه باور كرده بود دنيا را مي توانست به تنهايي نفي كند ، با خودش عين يك بار سنگين مي كشد و زير حجم همه ي اصولي كه باورشان دارد اما نفي شان مي كند در مانده.
گاهي فكر مي كنم مدتهاست كه روي گور خودش، يك اصول گراي مرده خم شده است اما هنوز نمي تواند ان را به خاك بسپارد. به سرم مي زند كه دستم را بگذارم پشتش و هلش بدهم ته قبرش و راهم را بكشم و بروم. از اين شهر كه شهر من نيست ... از اين زندگي بيرنگ كه به خزيدن حلزوني مي ماند كه جرات آنرا ندارد كه پوسته اش را يكبار براي هميشه رها كند و برود. بروم. خلاص. خنده دار است نه ؟ نتوانسته ام. همين. نتوانسته ام.
No comments:
Post a Comment